راست است که میگویند از دامن زن مرد به معراج میرود و آن زن که قطعاً مادر است؛ حتی اگر بچههایش را یکییکی از دست داده باشد و برای اینکه تو یکی برایش بمانی به عباسِ نامدار توسل کرده باشد؛ حتی اگر از کودکی با تمام دقت نگذاشته باشد خاری به دست تربیت انسانیات برود؛
حتی اگر نگذاشته باشد نشستن پای منابر وعظ را به بازی با همسنهایت بگذرانی و از دست بدهی؛ حتی اگر از هشتسالگی با مادرانگیهایش نمازخوانت کرده باشد؛ و وقتی جوانی برومند شدهای و داری راه تحصیل خودت را باز میکنی؛ باز هیچچیز از تو نخواسته باشد مگر نمازخواندن و دست از دعا نکشیدن، البته که چنین موجودی تو را نه برای خودش که برای رسیدن به «معراج» میخواسته است
معراجی که چیزی نبوده جز نسخهی جهادی تو؛ در قامت رشید فاطمیون؛ و جایی نبوده جز پشت آن خط تلفنی که وقتی خبر عضویتت در فاطمیون را فاش کردی؛ از مادر چیزی نشنیدی الا «به بیبی زینب سپردمت…»
نوشتن برای «معراج از رُم» سخت است. یعنی حتی تایپ کردن هم سخت است وقتی چشم آدم بخواهد مدام خیس بشود. ولی فکر میکنم آن روحِ تعهدی که امام امت دمیدنش در کالبد انسانها را «تعریف هنر» میدانست؛
این اثر متمایز عمار یازدهم آن روح تعهد را با تمام بضاعت خود در کالبد بیننده میدمد؛ و ناگهان خود را پیدا میکنی درحالیکه هیچیک از اشکالات فُرمیِ کار به چشمت نیامده؛ و حتی آنقدر حالت خوب است که به آمدنِ توضیحاتِ پایانی فیلم «بعد از تیتراژ» هم اعتراضی نداری!
در این روایت با فرزندی روبرو هستی که با دعا و توسل و برای روشنیِ چشم مادرش زنده مانده و متولد روزهای حملهی شوروی به افغانستان است؛ و با خانوادهای طرفی که از جنگ، به امام رئوف پناه میبرد و بعدتر محلهای در پایینشهرِ رشت مشرف میشود به حضورش.
قصهی جوان مهاجری را میشنوی که حالا بین برادران و خواهران ایرانیاش زندگی میکند و مثل خیلی از همسالانش عاشق تحصیلات دانشگاهی است؛ اما درس خواندن برای او فقط در دانشگاههای پولی مجاز است؛ و این بیلیاقتیِ قانونی چنان روی اعصابش میرود که دستآخر کارگری در یک کارگاه بلوکزنی در رشت را رها میکند و عازم اروپا میشود.
باید اعتراف کرد که ملتی چنان «شهید پسند» هستیم که در مقایسه آثار چندانی در ستایش مقام «جانبازی» نداریم. قهرمان معراج در رُم ولی هنوز به آرزوی نهایی فاطمیون نرسیده و دنیای ما هنوز مفتخر به تنفس اوست.
جوانک ماجرا با وجود سختیهایی که در مسیر رسیدن به سوئد و ایتالیا میکشد؛ بهوضوح نشان میدهد که زرنگ است. زبان بینالمللی را بهتر از متوسط بلد است؛ هرجایی هم که زبان دیگری لازم میشود زودتر از بقیه میآموزد. یعنی از آن دست بچه زرنگهایی است که چموخم هر کاری را زود میفهمند؛ حالا مهاجر شدن باشد یا مجاهد شدن.
«جزییات» نقش خیلی مهمی در این روایت بازی میکنند؛ یعنی در بازههای زمانی نسبتاً کوتاه، حجمهای نسبتاً بزرگی از اطلاعاتِ جزئی به گوش بیننده میرسد. بنابراین بیتردید میشود گفت پُرمایه است.
ولی ردّ تربیت ایمانی حتی در جزییات هم پیداست؛ از نخوردن گوشت خوک در فرانسه، در آن وضع دشوار اقامت در چادر، و در حال گرسنگی شدید؛ تا یک سال هر شب زیارت عاشورا خواندن آنهم در قلب اروپا.
رزا قیت خدا ولی طبق معمول پیشبینیپذیری را نمیپسندد و از پیدا شدن سروکلهی آن رؤیای منحصربهفرد – که خودتان باید از زبان معراج بشنوید – تا عوض شدنِ تقریباً همهچیز برای همیشه زمان زیادی نمیگذرد.
به خود میآیید و میبینید «معنا» شروع کرده به رژه رفتن در تمام میدان دیدتان… همهی اجزاء قصه ناگهان کنار هم ایستادهاند و روی یک خط انسانی، معنوی و الهی دست بر شانهی هم گذاشتهاند و زلیخا چنان جوان شده است که از پیری خاطرهای هم پیدا نیست.
مرد رشید قصهی ما که چشمش به نسخهی معراجی خود افتاده و صد دل عاشق شده و چمرانوار به هرچه پیشرفتِِ قیمتی ولی پرهزینه نه گفته؛ سفر و اقامت کوتاهِ دوباره در ایران را هم آنچنان پوششی و چراغخاموش سپری میکند که پیوستنش به فاطمیون را حتی مادرش هم لحظهی آخر و پای تلفن و دمِ اعزام میفهمد.
گرچه چشمهای قهرمان این داستان پر است از «بگذار فقط خدا بداند» ولی خودمانیم؛ اگر در آن شب، زیر آن پل، و در انتظار پیوستن به عملیات تاسوعا، تکتیراندازِ تاریکی آن ماشه را نکشیده بود و آن تیر از دو سانتی قلبش نگذشته بود؛ شاید هیچوقت سلیمانیِ بزرگ به عیادت او و بر بالین او نمیرفت.
چه چند ثانیهی نابی دارد این مستند از سیدالشهدای مقاومت… و چه چیزی باارزشتر است از دست محبت حاج قاسم روی سر آدم؟
دیدن «معراج از رم» شاید احساسات و عواطف همه جور بیننده را به یک اندازه درگیر نکند؛ ولی وقتی پی میبرید که جوانِ تودلبرویِ این قصه که حالا مفتخر به ویلچرنشینیِ دفاع از حرمت دختر علی بن ابیطالب شده؛ همدم مرغ عشق است و با خدای خود تنها زندگی میکند و با وجود ناتوانی حرکتی تمام کارهای روزمرهاش را خودش دستتنها انجام میدهد؛ و با وجود ملامتهایی که گهگاه میشنود؛ حتی برای درمان هم حاضر به ترک ایران نشده.
آنوقت است که دیگر فکر نمیکنم بتوانید بغضتان را بخورید.