چند روسری پوشیدم
خاطره از محسن خاکی پور، به نقل از مادر بزرگ مرحوم آقابیگم کیایی، مکان اتفاق روستای دردشت استان اصفهان
مادربزرگم برای این که مامورین نتوانند روسری ایشان را بردارند چند تا روسری میپوشیدند. یک بار وقتی مامورین به ایشان نزدیک میشوند که روسری شان را بکشند، ایشان که شیرزنی بودهاست، زیر گوش مامور میزنند. مادربزرگم در خانه کار میکردند و سفید آب (روشور) تولید میکردند.
به خاطر حجاب خودش را در زیر زمین زندانی کرد
خاطره از صدیقه خلف شوشتری، به نقل از مادر بزرگِ پدر مرحوم مریم خلف شوشتری، مکان اتفاق شوشتر خوزستان
مادربزرگ پدرم تا 7 سال بعد از این که مامورین ایشان را کشف حجاب کردند در زیر زمین خانه، خودش را زندانی کرد تا این که بر اثر غم و افسردگی از دنیا رفت.
چه زن چه مرد باید شبیه غربیها باشند
خاطره از عزت الله باسلیقه، به نقل از یکی از اقوام آقای محمد ابراهیم پیش بین متولد 1300 شمسی، مکان اتفاق استان خراسان رضوی، شهر خواف، روستای خرگرد
وقتی که فشار آوردند که باید حجاب را از سر بردارید افراد زیادی از منطقه ما، که به مرز افغانستان نزدیک است به آنجا پناهنده شدند. وقتی مردها پالتو میپوشیدند پایین لباس آنها را میبریدند. هدف این بود که افراد، چه زن چه مرد، شبیه غربیها باشند.
برگهای زردآلو چسبانده و موهایش را کوتاه کرده تا کسی موهایش را نبیند
خاطره از محمد باقر زینعلیان متولد 1317، مکان واقعه مشهد
ما 8 تا برادر هستیم. یک برادر ما یک بار مریض شد و نزدیک 50 روز بیمارستان بود. مادر ما برای این که بتواند به او سر بزند یک پالتو قهوهای بلند دوخته و پوشیده بود و برای آنکه کسی موهایش را نبیند کلاهی بر سرش گذاشته و زیر آن کلاه، برگهای زردآلو چسبانده بوده و موهایش را کوتاه کرده بود. مادرمان در حدود 7 سال از خانه خارج نشد.
از ترس مامورها شبانه فرار کردیم
خاطره از معصومه سادات شمسی پور به نقل از مادربزرگ مرحوم خانم شهبانو خورزانی متولد1304، مکان واقعه خور استان اصفهان
در زمان کشف حجاب پدرمان تصمیم گرفت که به خانهای که در دامغان داشتیم، برویم. از ترس ماموران شبانه فرار کردیم. مایحتاج راهمان را جمع کردیم و پیاده رفتیم. شبها حرکت میکردیم و روزها در قناتها پنهان میشدیم. بعد از 2 یا 3 روز به دامغان رسیدیم.
قزاقها جرأت نکردند به مردم روستا نزدیک شوند
خاطره از عربمرادی به نقل از پدربزرگِپدر مرحوم غلام عربمرادی، مکان واقعه شاهرود
پدربزرگ پدرم کدخدای روستا بودهاست.روزی قزاقها به سرچشمه آمدند و چورشو (چادر شب) را از سر زنان کشیدند. کدخدا دستور میدهد که قزاقها را پیش او بیاورند. کدخدا به آنها میگوید چه کسی جرأت کردهاست که به خانمها اهانت کند؟! دستور میدهد جلو قزاقها کاه بریزند و به طویله ببرند. بعد از آن قزاقها دیگر جرأت نکردند به زنان روستا نزدیک شوند.
دروازههای روستا را بستند و شروع به کشف حجاب کردند
خاطره از فاطمه زارعان به نقل از مادربزرگ متولد 1312 مکان واقعه محسن آباد اصفهان، زمان واقعه 1320
کدخدای دهی که مادر بزرگم در آن زندگی میکرده، آدم خوبی بودهاست. به افراد ده گفته که افراد از خانههایشان بیرون نیایند. اما سرانجام یک روز مأمور کشف حجاب وارد ده میشود و کلید روستای محسن آباد را که دو دروازه داشتهاست از کدخدا میگیرد و دربها را قفل میکند و این شعار را با صدای بلند میخواند: «منت شاه را دارم حجاب را برمیدارم». بعد از خواندن این شعر و در حین شعار دادن به همراه نیروهای خودش، هر کسی را که حجاب داشته را بی حجاب و برهنه کردهاست.
به شرطی میگذاریم سرون (حجاب کامل) بگذارید که تریاک بکارید!
خاطره از علی گوهری به نقل از مادربزرگ مرحوم لیلی جمالی، مکان واقعه استان ایلام شهر شیروان روستای علی آباد اولیا
مادر بزرگم در آن زمان سربندهایی میگذاشتند که به سرون معروف است که گلهای خاصی دارد و به گونهای است که سر و گوشها را میپوشانده(حجاب کامل بودهاست). در زمان کشف حجاب خانمها گودالهایی میکندند، زمانی که مأمورین میآمدند، خانم ها، برای آنکه مامورین سرونها را از آنها نگیرند سرونها را داخل گودال میانداختند و روی آن خاک میریختند. مادربزرگام تعریف میکرد که یکی از ماموران به نام آقای میرزا رضا میگفت: شرط این که اجازه دهم که سرون بگذارید این است که در زمینهای کشاورزی تریاک بکارید!
دعا میکند که بمیرد و میمیرد
خاطره از محمد تقی جعفری متولد 1318 به نقل از مادر متولد 1288، مکان واقعه اراک، شاهسوران
ماموران بعد از خروج مادرم از حمام به دنبال او میدوند، او به طرف حمام میدود، اما ماموران در حمام سرد روسریاش را میکشند، مادرم میگوید:«خدایا من تحمل این وضع را ندارم و اگر این وضع ادامه پیدا میکند جانم را بگیر». دعایش مستجاب میشود و هفته بعد ایشان از دنیا میروند.
عروس را با پارچهای میپوشانند و به خانهی داماد میبرند
خاطره از سید جواد امامی به نقل از مادر بزرگ همسر مرحوم ربابه دهقانی، مکان واقعه روستای فیروزآباد میبد
خانمم تعریف میکردند که در زمان کشف حجاب، پدرشان زمان مراسم عقدشان، به خاطر اینکه ماموران حکومتی به ایشان آزار نرسانند و به حجابشان تعرض نکنند، ایشان را با پارچهای میپوشانند و در آغوش به خانهی داماد میبرند و مراسم عقدشان را درآنجا برگزار میکنند.
پدربزرگم یکی از مأموران کشف حجاب را وسط میدان شلاق زد
خاطره از ابوالفضل نورانی به نقل از پدر بزرگ مرحوم یدالله اکبری، مکان واقعه بابلسر
کدخداهای 40 تا 50 روستا زیر دست پدربزرگم بودند. پدربزرگم تعریف میکردند که زمانی که فرمان کشف حجاب صادر شد ایشان اجازهی کشف حجاب به کدخداها نداده بودند. وقتی مأمورین حکومتی اعتراض کردند که چرا حکم حکومتی را اجرا نمیکند پدربزرگم یکی از ماموران را در وسط میدان شلاق زد. وقتی خبر به گوش رضا خان میرسد، او حمایتش را از پدربزرگم بر میدارد و زمانی که خبر به روستا میرسد افرادی که با پدربزرگم مشکل داشتند به خانهی او یورش میبرند و تمام زندگیشان را بهم میریزند. پدربزرگم کلاً متحول میشود و زندگیاش عوض میشود و جزء مبارزین علیه حکومت میشود.
مادربزرگم سرکدخدا و سرباز همراه او را شکست
خاطره از گلآفرین باقری به نقل از مادر بزرگ مرحوم گلزار اللهوردیلو، مکان واقعه زنجان شهرستان خدابنده
مادر بزرگم تعریف میکردند که در زمان کشف حجاب، حکومت به واسطهی کدخدا، امور روستا را کنترل میکردند. کدخدا از طرف شاه مامور اجرای قانون کشف حجاب میشود، برای اجرای این قانون به همراه خواهر و همسر بیحجاب شدهاش به خانههای مردم میرفت و میگفت که خواهر و همسر من به دستور شاه کشف حجاب کردهاند، شما هم باید کشف حجاب کنید. به خانه مادربزرگ من هم میروند. وقتی مادر بزرگم با این وضع مواجه میشود به آنها میگوید: « که به من اجازه بدهید که بروم و روسری و چادر خود را بردارم و مرتب شده بیایم». به سرعت میروند و با وردنه میآیند و سرکدخدا و سرباز همراه او را میشکنند. بعد از آن از پاسگاه برای دستگیری مادر بزرگم میآیند، با وجود دخالت پدربزرگم، ایشان را میگیرند و به زندان میبرند. در زندان، آنقدر ایشان را شلاق میزنند که متاسفانه چند ماه بعد از آزادی بر اثر شلاقها و زخم ها، از دنیا میروند.
اسم رمز: «قوچ علی را کی دیده؟»
خاطره از خانم عسگری به نقل از پدربزرگ محمدعلی نادعلی، مکان واقعه دلیجان روستای راوند
پدربزرگ مادریام فلج بود ولی هوش بسیار بالایی داشتند، حافظ کل قرآن. خیلی از لحاظ سمعی قوی بودند و صدای پای مأموران را خیلی خوب تشخیص میدادند. وقتی ماموران برای کشف حجاب به روستا میآمدند، ایشان برای این که به خانمها تعرض صورت نگیرد با آنها قرار میگذارد که وقتی سربازان آمدند به آنها خبر بدهد. ایشان میرفتند بر روی پشت بام و به محض شنیدن صدای پای مامورین حکومتی، بلند فریاد میزندند: «قوچ علی را کی دیده؟!». این اسم رمزی بوده که زنان با شنیدن آن از خانه بیرون نمیآمدند. بعد از چند ماه ماموران حکومتی متوجه شدند که این کار ایشان باعث خارج نشدن زنان میشود.
چراغها خاموش شد و مأموران حمله کردند
خاطره از محمود نماریان به نقل از پدر بزرگ عباس نماریان، مکان واقعه آمل
پدرم تعریف میکردند که در زمان کشف حجاب، به همراه مادرم در یکی از جشنهایی که برگزار شده بود، حضور داشتند. مکان این جشنها در خیابان شهرداری آمل و دبیرستان پهلوی بودهاست. هنگام برگزاری جشن ناگهان تمامی روشناییهای سالن خاموش میشود و در حین خاموشی، مأموران برای تعرض به حجاب خانمهای داخل سالن حمله میکنند. پدرم که متوجه این قضیه میشود، جلو مادرم میایستد و هر ماموری که برای تعرض میآمده مورد ضرب و شتم قرار میگرفته. بعداً مشخص شد که قضیهی جشن، نقشهای برای جمع کردن مردم بودهاست. پدرم و مادرم به سختی از جشن خارج شده و به خانه بر میگردند. بعد از این قضیه مادرم تا مدتهای زیادی از خانه خارج نشد.
مامورکشف حجابی که جنازهاش را سگ از خاک درآورد
خاطره از فائزه فرجی به نقل از همسرداییِ خانم عزیزجان هاشمی متولد 1300، مکان واقعه ورامین
یکی از ماموران دوران کشف حجاب که خیلی سنگدل بود و به صغیر و کبیر رحم نمیکرد وقتی که به درک واصل شد، جنازهاش را سگ از خاک درآورد. این ماجرا در تمام شهر ورامین پخش شد.
پاچهی شلوار همهی دانش آموزان را بریدند
خاطره از علی گازرانی به نقل از پدر بزرگ رحمت الله گازرانی متولد 1308، مکان واقعه اراک
پدربزرگم که در آن زمان دانشآموز بوده تعریف میکند که یک بار ماموران کشف حجاب سرکلاس آمدند و پاچهی شلوار همهی دانش آموزان را بریدند. پدربزرگم میگوید همه ما سرافکنده و شرمسار به خانه بازگشتیم.
به صورت نیم خیز از جویها به حرم امام رضا میرفتند
خاطره از حلیمه کریمی به نقل از مادر مرحومه معصومه کریمی متولد 1392، مکان واقعه مشهد
جویهایی که به حرم میرسند جویهای بلندی بود. هر وقت میخواستند برای زیارت به حرم امام رضا بروند، چون نمیگذاشتند که با حجاب برای زیارت بروند، زنها به صورت نیمخیز از این جویها حرکت میکردند و به حرم میرسیدند.
یا کشته میشویم یا شما را میکشیم
خاطره از حسن بهرامی به نقل از خواهر مادر بزرگ، مکان واقعه کرمان شهربابک روستای ریسه
خاله پدرم در منطقهای اطراف شهر بابک زندگی میکردند، ادشوم (عشایر) در زمان کشف حجاب در آن مکان مستقر بودند. در آن زمان قزاقها میآیند و دستور کشف حجاب میدهند. سربازی میخواسته چارقد زنی را بکشد، زن مقاومت میکند، فرماندهاش میآید و چارقد زن را میکشد، خالهی پدرم با چوب، از پشت فرمانده را میزند و او را از اسب میاندازد، فرمانده و افرادش اسلحه میکشند و عشایر نیز اسلحه بیرون میآورند و برای درگیر شدن جبههگیری میکنند، یک ریش سفید شرایط را آرام میکند و آنها را به غذا دعوت میکند. در آخر تهدید میکنند که دفعهی بعد که آمدیم باید همه کشف حجاب کنند، خاله پدرم هم میگوید که دفعهی بعد که آمدید، گورتان را آماده کرده ایم، یا کشته میشویم یا شما را میکشیم. کشف حجاب نمیکنیم. سری بعد که میآیند پیرمردی آنها را نصیحت میکند که اینها پایبندند و خونریزی میشود و تن به این کار نمیدهند، آنها هم عقب نشینی میکنند.
یک روز قبل از اعلان کشف حجاب از غصه میمیرد
خاطره از محمد ارفع به نقل از مادر بزرگ مادر جهانی سادات مهدی نسب متوفی 1314، مکان واقعه دزفول
مادربزرگم سادات بودند. یک روز قبل از اعلام کشف حجاب، همسایه ایشان، کت و دامن میپوشد و به خانه آنها میآید، رقص و آواز راه میاندازد که از فردا آزادی میشود. بی بی به او میگوید: «من میمیرم و آن روز را نمیبینم که چادر از سرم در بیاید». یک روز قبل از این که اعلان کشف حجاب شود، از غصه میمیرد.
به خاطر کشف حجاب به آب انبار میرود و در آنجا غرق میشود
خاطره از علی اصغر ریگازاده به نقل از پدر بزرگ همسر حاج محمد قلعکار متولد1310، مکان واقعه نجف آباد یزد
پدربزرگ خانمم در زمان رضاخان، در یک روستا زندگی میکردهاست، روزی آجانها دنبال مادرش میکنند، او به یک آب انبار میپرد و در آن غرق میشود.
به خاطر پوشش چادر، یک خانم را محاکمه کردند
آقای علیزاده از سیرجان
رئیس دادگستری سیرجان هستم. یک پرونده مال 1321 در بایگانی دیدم. به خاطر پوشش چادر، یک خانم را محاکمه و مجازات کرده بودند.
کلاه را بر سر نمیگذارم که نو بماند!
خاطره از محمد منگیری به نقل از پدر قاسم منگیری متولد 1309، مکان واقعه شهربابک کرمان
پدرم تعریف میکردند که در زمان کشف حجاب سربازی به خانهی ما آمد و به پدرم گفت: چرا کلاه نمدی بر سر گذاشتی و چرا کلاه پهلوی روی سرت نیست، پدرم به سرعت رفت و کلاه نو را آورد و گفت: «بنده این کلاه را روی سرم نمیگذارم که نو بماند و بیرون استفاده کنم» و با این حربه سرباز را دست به سر کرد.
پارچه سفید روی یک نفر میاندازند و بالای سرش عزاداری میکنند
خاطره از محمدرضا بندرچی به نقل از مرحوم سید جلیل زرآبادی متولد1300، مکان واقعه قزوین
در ایام ممنوعیت حجاب، مردم برای اینکه ماموران مزاحم عزاداریشان نشوند، در صبحهای زود عزاداری میکردند. اطلاع میدهند که مامورها فهمیدهاند و دارند میآیند، فردی را میخوابانند و یک پارچه سفید روی او میاندازند و به عنوان جنازه بالای سرش عزاداری میکنند. مامورها میآیند و فکر میکنند که واقعاً کسی مرده و آنجا را ترک میکنند.
موهایش معلوم میشود، بیهوش میشود
خاطره از حمیده مسجدی به نقل از مادربزرگ مادر شهید معصومه سادات مصلحی، مکان واقعه کرمان
مادربزرگ مادرم در زمان کشف حجاب حدود 4 ماه از خانه بیرون نمیرفتند. شوهرشان هم اجازه نمیدادند. دخترها قرار میگذارند که مادر را به حمام ببرند، از خانه خارج میشوند، مامورها آنها را دنبال میکنند. قزاقها میریزند و چادر را از سر زن و دخترانش میکشند. ایشان موهایشان معلوم میشود و بیهوش میشود. او را به خانه میآورند و پس از مدتی فوت میکند، شوهرش هم مدتی پس از او فوت میکند.
عارفی که دعایش دو مامور کشف حجاب را به هلاکت میرساند
محمد صحرایی
در بهشت زهرای شهر کازرون پیرمردی به نام شیخ امین الدین بلیانی از عرفای قرن هفتم یا هشتم دفن هست. خانمی که توسط ماموران رضاخان دنبال میشده، به این پیر متوسل میشود، از دعای این پیر این ماموران با اسبهایشان به زمین میخورند و هر دو هلاک میشوند. مردم کازرون تا مدتی آن مکان هلاکت ماموران را سنگ باران میکردند.
داستان یک زندگی
خاطره از محمد دلگرم به نقل از پدربزرگ مرحوم ملااسماعیل حیدری متوفی 1322، مکان واقعه روستای قره بلاغ همدان
پدرم تعریف میکردند که پدربزرگم که فردی روحانی و از بزرگان روستا بودهاست، روزی در جریان قانون کشف حجاب برای کاری از منزل میرود و با یورش سربازان به زنهای با حجاب روبه رو میشود، سربازها ایشان را که با لباس روحانیت و عمامه میبینند به سمت ایشان حمله میکنند و قبا و عمامه ایشان را از تنشان در میآورد و پاره میکنند ایشان 5 پسر داشتند که بعد از این اتفاق، پسرانش به خیابان میروند و با ماموران درگیر میشوند و در درگیری و چالشهایی که پیش میآید در نوشیدنی آنها سم میریزند و آنها را مسموم میکنند و فقط پدربزرگ بنده از آن ماجرا زنده ماندهاست. بعد از این ماجرا پدربزرگم از غم کشته شدن فرزندانش نابینا میشود و چند سال بعد هم از دنیا میرود. ایشان از بزرگان روستا بوده و در جریان بین کمونیستها و انگلیسیها مداخله کرده و اجازهی ورود به روستا را نداده بود.
سطل ماست حجابم شد
خاطره از مژگان حسن نژاد به نقل از خاله، مرحوم اختر اسماعیلی متولد1302 و متوفی1388، مکان واقعه شهرستان مراغه
مادر بزرگم میگفت: من در آن زمان 10 سال سن داشتم، یک روز در حالی که ماست خریده بودم و در راه بازگشت به خانه بودم آجانی مرا دید و مرا دنبال کرد و چادرم را از سرم برداشت، من که نمیخواستم کسی موهای من را ببیند، ماست درون کاسه را روی زمین ریختم و خود کاسه را روی سرم گذاشتم و همان طور تا خانه رفتم.
زنهای روستا را جمع میکنند تا رضاخان با هواپیما از بالای سر آنها رد شود
خاطره از اعظم منصوری به نقل از پدربزرگ محمدرضا منصوری متولد1302، مکان واقعه خراسان شمالی، بجنورد، روستای شیخ تیمور
سربازان روستای شیخ تیمور زنهای روستا را جمع میکنند و میگویند که رضاخان میخواهد با هواپیما از روی روستا رد شود، باید کشف حجاب کنید تا او ببیند، با وجود ناراحتی مردم، آنها را تا شب نگه میدارند و رضاخان هم از آنجا رد نمیشود.
بعد از کشف حجاب، پدرم اجازه نداد مدرسه برویم
خاطره از خانم حضوریان به نقل از مادر بزرگ صفیه نقی زاده متولد 1306، مکان واقعه تبریز
مادر بزرگم که در سال1314 کلاس اول دبستان بود تعریف میکرد که یک مامور رضا خان مشهور به «حسن بدون خدا»، روزی همهی مقنعهها و روسریهای ما را در آورد و روسریهایمان را ریز ریز کرد، بعد از آن قضیه پدرم اجازه نداد به مدرسه برویم.
پاسپورت انگلیسیاش باعث میشد زنش را کشف حجاب نکنند!
خاطره از سیدحسنپوررضوی به نقل از پدر، مرحوم سیدمحمدرضاپوررضوی، مکان واقعه ساری
پدرم که از شیعیان پاکستان بوده به ساری نقل مکان کرده بود. چون در آن زمان، پاکستان از مستعمرات انگلستان بودهاست، پدرم پاسپورت انگلیسی داشتهاند، ایشان میگفتند که وقتی با آجانها برخورد میکردند، جلوی حاج خانم را میگرفتند که حجابش را بردارند، اما پدرم پاسپورت انگلیسی را نشان میدادند (که تبعه انگلیسی هستند) و ژاندارمها هم به این دلیل با آنها کاری نداشتند.