به گزارش راهنوشت، رسیدن به دو راهی یعنی آنقدر بزرگ شدی که بتوانی خودت انتخاب کنی؛ ولی آیا همیشه انتخابت درستترین راه است؟
زینب، دختر خانواده روستایی قصه پاپلی در سرزمین های شمالی ایران زندگی میکند، اما همهی ماجرا این نیست، او باید در یک دوراهی، انتخاب بزرگی برای زندگیاش بکند؛ انتخابی که بر قالی زندگیاش گره کور انداخته است.
پدر در کودکی او به واسطه اتفاقی خانهنشین میشود و با رفتن بچههای بزرگتر، آخرین فرزند خانواده، زینب و مادرش میمانند تا پرستار پدر باشند ولی همهی کارها از عهده مادر بر نمیآید و اینجاست که ماجرا شروع میشود وقتی آنها به او نیاز دارند و او به یک زندگی جدید.
آن روزها که دانشگاه ساری قبول شد و رفت خوابگاه، از همان تماسهای زیاد مادر فهمید باید برگردد و رفت؛ اما حالا او تنهاست و اگر بماند تنهایی هم با او خواهد ماند.
او دختر است و خوب بلد است به سبک دختران زندگی کند و با تمام اشکها، خندهها، فریادها، دلهرهها، لطافت و خیالش خطی از زیبایی بر روزهای خانوادهاش ترسیم کند و هندسه دخترانگی را فراتر معنا کند، زمانی که با انتخابش میتواند سرزمینی را فتح کند، کودکی را خوشحال کند، لبخند لبهای پدری شود، خستگی مادر را در کند یا حتی جهانی را نابود کند یا تنهایی را تنهاتر …
این خاصیت جنس زن است که تصمیمهایش بدون هیاهو کهکشانی از زندگی یا مرگ را میتواند خلق کند. این یک اصل است؛ جهان قالی بافتهی دست آنان است.
زینب انتخابش را کرده است اما هنوز مردد است؛ میترسد، شک دارد، ولی کسی نمیفهمد شاید چون هنوز او را نشناخته است و همین زینب را تنهاتر میکند وقتی باید خودش را پنهان کند و تمام فریادش را سر اسبش خالی میکند شاید کسی صدایش را بشنود، او را بفهمد، درک کند، بشناسد و . . . اما اسبها حرفی جز سکوت بلد نیستند.
جنگیدن با شکهایت برای زندگی یعنی راه رفتن با چشمان بسته روی آب اما او تمام سردرگمیها و افکارش را به گوشهی اتاق زیر شیروانی میبرد و سعی میکند لحظههای تلخ را فراموش کند اما گرهها تا باز نشوند نمیگذارند به بافتن ادامه بدهی.
ما با واقعیت روبه رو هستیم در ثانیه ی دعوای زینب و برادرش، هدیه گرفتن از پدرش، گریه کردنش، قهرش، زیر آبشار رفتنش و هرآن چیزی که زندگی او دارد و همین قصه را هم جالب و هم کند کرده است و گاه حوصله سر بر که میتواند به خاطر روزنگاری قصه باشد نه شخصیتنگاری .
زینب برای ما فقط یک دختر معمولی باقی میماند و صرف چند دیالوگ نمیتواند عمق او را نشانمان بدهد تا درکش کنیم و با او برای باز کردن گرهها پایمان را درون شالیهای خیس، جنگل سرسبز و خانهی روستایی بگذاریم و از یک سفر درونی به خلق یک جهان برسیم.
زینب در جستجوی آیندهای مبهم میخواهد بلند شود، برود آنقدر که از همه چیز دور شود آنقدر که به انتهای خودش برسد و به چیزهای مهم که در خلوت میتواند تماشایشان کرد. خسته شده است شاید به کسی چیزی نگوید یا فقط لبخند بزند و از حرف زدن فرار کند اما حل کردن مسئله هندسهی مسیرش او را پر از ابهام و جای خالی کرده است.
او بازیگر جبر نیست بلکه میتواند کارگردان باشد؛ اگر خودش را با ترسهایش روبه رو کند و وقتی خواستگارهایش را پشت درهای بسته رد میکنند یا از سختیهای پرستاری پدر خسته میشود به راهی فکر کند که باید برای ادامه مسیر بسازد. هر چند سخت است ولی جهان ساختن هیچوقت راحت نبوده است؛ مثل گرهها که هیچوقت بسته نمیمانند.
نویسنده: فاطمه محجوبی