خانه یادداشت می‌پندارم ماه – نگاهی به فیلم کوتاه «ماه در خانه»

می‌پندارم ماه – نگاهی به فیلم کوتاه «ماه در خانه»

نمای آغازین، صاف می‌رود سر اصل مطلب. این پا و آن پا نمی‌کند برای آغاز.

باورم نمی‌شود یک فیلم کوتاه، پرداختی تا این اندازه ژرف و رسا داشته باشد، آنقدر که از همان لحظه‌ی اول، تو را همراه کند با لحظه لحظه‌اش؛ بخنداند و بگریاند؛ دلهره بیاندازد در دلت؛ دلتنگت کند؛ سرگشته شوی؛ حیران بمانی؛ دیگرگون ببینی؛ مادر شوی؛ خواهر شوی، و برادر باشی، و لحظه ای پدر.

فیلم‌های کوتاه، زمان کمی دارند برای همراه شدن با مخاطب؛ «ماه در خانه» از همین زمان کم، بهترین بهره را برده و زودتر از آنچه که فکرش را کنی، سفره‌اش را پهن می‌کند در دل.

چشمان و مژگان دوربین، چونان چشمان آدمیان، پا به پایت می‌آید. میزان نور، با فضای داستانی می خواند.

بازی‌ها با روح و جانت بازی می‌کنند؛ بس که واقعی می‌مانند. چقدر حالات و واکنش‌های انسانی گوناگون را درست و به‌جا نمایان می‌کنند. چقدر خانه‌‌ی‌شان دوست‌داشتنی‌ست، ساده و بی‌ریا، درست مثل خودشان. چقدر همگی‌شان شبیه به هم هستند؛ درست شبیه به یک خانواده‌ی واقعی.

به هم شبیه، به هم مبتلا، به هم محتاج / چنان دو نیمه‌ی سیبی که هر دو نیم به هم

                                                                                         «فاضل نظری»

کَل‌کَل‌های خواهرانه و برادرانه‌ی‌شان را که می‌بینم، یاد خواهرم می‌افتم و خنده‌ام می‌گیرد. برادر که ندارم؛ اسماعیل اما خیلی شبیه برادرهاست، یک برادر واقعی.

چقدر برایم ملموس است، مادر که آرام می‌گوید: «موهات.» این بخش با ژرف‌اندیشی ویژه‌ای همراه است؛ اما حالا چه اصراری است که روسری سارا در طول فیلم به پشت بسته شود؟! چه اشکال داشت اگر گیسوان مادر، در خانه هم بیرون از روسری نبود؟ شاید بگویی: «خب در خانه هستند دیگر!» باید بگویم: «در خانه اصلا روسری به سر نمی‌کنند.» شاید بگویی: «این ها دیگر عادی شده‌اند، اینکه چیزی نیست.»

پس چقدر بد که دیدن گناه برایمان عادی شده. تا حرفی هم می‌زنی، کسانی هستند که بگویند: «تو سراپا ادعا هستی.» باشد؛ انتقاد کوچک این مدعی کوچک را بپذیرید؛ به جایی برنمی خورد. باور کنید این‌ها حاشیه نیستند. جایگاه زن هم مهم است، به‌عنوان یک انسان؛ همانگونه که در سراسر فیلم، بدان اشاره شده؛ به جز این نقصش که می‌زند توی ذوق.

می‌خواهد بابا را برای خودش نگه دارد. دلهره می‌افتد در دلم که نکند از پله‌ها بیافتند! آخر مگر اینجا جای دعوا کردن است؟ دعوا که جا و مکان نمی‌شناسد دختر! میان دعوا که حلوا خیرات نمی‌کنند! دعوا بالا گرفته. سیلی سرخ، جا خوش می‌کند روی گونه‌اش. ابر بهار تاب نمی‌آورد و دستان سارا را می‌گیرد.

حال غریبی است، توامان با عشق و نفرت سارا، نفرتی که نمی‌خواهی باشد؛ ولی سایه می‌اندازد روی دریچه‌ی قلبت. نفسم می‌گیرد؛ قلمم می‌لرزد. نمی‌شود حال غریبش را تاب بیاوری؛ حتی سارا هم نمی‌تواند. پرده‌ی نفرت را کنار می‌زند و کنار نمی‌رود و می‌نشیند کنار ابر دلگرفته و بارش‌های بهاری‌اش.

ای ابر دلگرفته‌ی بی‌آسمان بیا / باران بی‌ملاحظه‌ی ناگهان بیا

                                                     «فاضل نظری»

حالا اسماعیل بغض فروخورده‌ای شده که دودلی امانش را بریده.

از پله‌ها که پایین می‌آیند، بیش از اندازه زمان‌بر است؛ درنگ کوتاه پیشینش هم مزیدی می‌شود بر علت. اگر تنها بخش کوتاه‌تری از آن نشان داده می‌شد، کافی بود.

پنبه را می‌بینم. ای وای آب باز ماند! مگر چه شده؟! زباله‌ها چه می‌گویند؟!  به خودت که می‌آیی، همراه سمیه، سراسیمه تا کوچه را دویده‌ای! و خطر تصادف با موتور را به جان خریده‌ای!! به ناگاه، صدایی در گوشم می‌پیچد! صدای اسماعیل است؟ نه! یکه می‌خورم! آقا دزده اینجا چه می‌کند؟ همیشه نقش یک راهزن از او قاب شده بود در کنج پنداره‌هایم؛ حالا راهزن قلب سمیه شده.

راستی چقدر خوب در نقشش فرو رفته. چقدر کاربلد است ها. همین کاربلدی‌اش کار دستمان داده؛ آدم در یک نقشی می‌بیندش، چنان باورش می‌کند که سخت است در نقش های دیگر ببینی‌اش. به این می‌گویند هنرمند همه فن حریف. گفتار شیرینش چون قند، آب می‌شود در دل: «این سفره الان پهن شده.»

من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است / اگر هستی که بسم الله، در تاخیر آفات است
                                                                                                «فاضل نظری»

پس چه پنداشته‌ای؟ سهم سمیه از این سفره از همگان بیشتر است؛ سهم دلش را می‌گویم، دل بی‌دل شده‌اش.

آخ! آوای خوش اذان صبح، جمله‌ی پایانی مادر به اسماعیل، اشک‌ها و لبخندها، معصومیت چشمانشان، سارایی که از پشت پنجره می‌گرید، بوسه‌ی اسماعیل بر پای مادر، همه و همه، همه‌ی تلخ و شیرین‌ها را با هم می‌آمیزد.

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب / ماه را می‌شود از حافظه‌ی آب گرفت؟

                                                                                        «فاضل نظری»             

نویسنده : زینب پاک‌رو

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید