نفرین میکند که فلج شوی، مامور دو روز بعد فلج میشود
حسین اسدی
سید عباس حسنی از نوادگان عبدالعظیم حسنی هستند. ایشان در روستای انجلاس همدان زندگی میکنند. یکی از ماموران عمامه ایشان را بر میدارند( هنگامی که ایشان از روستا به شهر میروند) مامورین، عمامه را زیر پای خود له میکنند و سید هم ایشان را نفرین میکند که فلج شود. این مامور هم دو روز بعد فلج میشود. بعداً از سید میخواهند که از این نفرین بگذرد و به این صورت میشود که ایشان میگذرد و مامور دستش دوباره سالم میشود
عزاداری در حمام
خاطره از حمید مسعودی به نقل از مادربزرگ مرحوم شهربانو احمدی، مکان واقعه روستای یل آباد ساوه
به خاطر منع عزاداری در محرم و صفر، مردم به بهانه حمام رفتن، در حمامها عزاداری میکردهاند.
نفرین پاسبان میگیرد
خاطره از محمد رضا بندرچی به نقل از پدر مرحوم هادی بندرچی متولد 1308
پدرم تعریف میکرد که خانمی کچل بود، پاسبان برای کشیدن روسریاش میآید، آن زن هر چه التماس میکند که روسریاش را نکشد، پاسبان اعتنایی نمیکند و روسری را از سرش میکشد، زن خجالت میکشد و نفرین میکند، پاسبان موقعی که پیر میشود دچار بیماری بدی میشود و با وضع بدی از دنیا میرود.
مادربزرگم از شدت ضربه فوت کرد
خاطره از پریدخت فرشباف از مادربزرگ شهیدش، مکان واقعه کاشان
خانواده مادربزرگ من از بزرگان کاشان بوده اند، خانه آنها 30 متری حمام بوده، روزی مادربزرگم که فکر نمیکرده کسی در این مسیر کوتاه، مزاحم او شود، به سمت حمام به راه میافتد. سربازی او را دنبال میکند، مادربزرگم از پلههای حمام پایین میافتد و بعد از چند روز به خاطر شدت ضربه، فوت میکند. مادر بزرگم در آن زمان دو فرزند 6 و 9 ساله داشتند.
نسبت سادات را از شناسنامه ایشان حذف میکنند
خاطره از لینا ملمعی به نقل از پدر بزرگ مرحوم پرویز ملمعی، مکان واقعه مسجدسلیمان
پدربزرگم در مسجد سلیمان علیه قانون کشف حجاب رضاخان علناً مبارزه میکرد، سربازان، ایشان را دستگیر و به قزوین تبعید میکنند و نسبت سادات را از شناسنامه ایشان حذف میکنند.
پدرم در خانه حمام ساخت
خاطره از خانم حضوریان به نقل از مادر بزرگ صفیه نقیزاده متولد 1306، مکان واقعه تبریز
مادر بزرگم میگفت: پدرم خیلی معتقد و غیرتی بود، بعد از این که دید ما نمیتوانیم به حمام برویم، در خانه مان یک حمام ساخت که ما مجبور نشویم به جای دیگر و حمام عمومی برویم و پول به افراد ذینفوذ بدهیم.
آیت الله یک سیلی محکم به سرهنگ زد
خاطره از مرتضی عزیزی به نقل از آیت الله سید شهاب الدین مرعشی نجفی، مکان واقعه قم
یک سرهنگی رئیس نظمیهی قم بودند. وقتی فرمان کشف حجاب صادر شد و قرار شد در قم این فرمان اجرا شود آیت الله مرعشی نجفی نزدیک حرم بودند و داشتند بر سر کلاس میرفتند که میبینند که رئیس نظمیهی قم، در حال برداشتن حجاب از سر یک خانم بودهاست. آیت الله مرعشی جلو میروند و یک سیلی محکم به آن فرد میزنند. فردای آن روز سرهنگ میخواسته که بیاید و تلافی کند، اما در یکی از زیرگذرهای قم، سقف زیر گذر بر روی سرش میریزد و به درک واصل میشود.
مراسم، جلسات و کلاسهایش را در باغش برگزار میکرد
خاطره از حمیدرضا شاهمیرزایی به نقل از لطف الله مصنوعی، مکان واقعه آران و بیدگل
یک عالم در کاشان به نام سید محمد علوی، باغی داشتند. زندگی خود را به آن باغ منتقل کرد و تا زمان لغو کشف حجاب از باغ بیرون نیامد. مراسم، جلسات و کلاسهای درسش را هم آن جا برگزار میکرد.
مردم دعا میکنند و دعایشان برآورده میشود
خاطره از فاطمه نخعینژاد به نقل از مادر بزرگ مرحوم فاطمه آبادی جو، مکان واقعه کرمان روستای دهوج شهرستان راور
مادربزرگم تعریف میکردند که در روستای ما مردم در امامزاده پیرتقی جمع شدند و دعا و عزاداری کردند که در این روستا کشف حجاب صورت نگیرد، همین اتفاق هم افتاد و در روستای دهوج هیچ اتفاقی نیفتاد.
مادرم در تاریکی شب به چاه افتاد
روایت: علی متین به نقل از مادر بزرگِ مادر شهیدخانم خدیجه صباغی متولد 1310، مکان واقعه یزد
مادربزرگم در حال فرار از دست آجانها به خاطر اینکه شب بوده و همه جا تاریک بوده در چاه میافتند و جان به جان آفرین تسلیم میکند و شهید میشوند.
سرباز توسط سربازان مورد ضرب و شتم قرار گرفت
خاطره از نصیر ابردار به نقل از دایی مادر بزرگ سید کاظم طیبی متولد 1285، مکان واقعه مشهد
دایی مادربزرگم در زمان کشف حجاب سرباز بوده، در ماجرای مسجد گوهرشاد ایشان از تیراندازی به مردم امتناع میکنند، دیگر سریازان به دستور مافوقشان او را مورد ضرب و شتم قرار میدهند و عقیم میکنند.
باور نمیکند، میبیند، غش میکند
خاطره از عزیزالله سوزنگر به نقل از عمه ی مادر گوهرسوزن گر متولد 1310، مکان واقعه دزفول
عمه مادرم میگفتند وقتی به اطلاع مادرشان میرسانند که کشف حجاب میشود و افراد را دستگیر میکنند و حجاب از سرشان میکشند، ابتدا باور نمیکند اما وقتی که میخواهد از خانه بیرون برود خانمهای دیگر به ایشان میگویند که جدی است و او وقتی یک نفر را میبیند که حجاب از سرش کشیدند، غش میکند و از حال میرود و مدتی در بستر بیماری بودهاند.
خدایا من را زنده نگذار
خاطره از علی نوری زنور به نقل از مادر بزرگ مرحوم سکینه نوری زنور، مکان واقعه روستای زنور شهرستان مرند
مادربزرگ پدریام در 17 دی سال 1314 که فرمان کشف حجاب صادر شد و به مردم گفته شد که به میدان اصلی شهر بروند، ایشان (سکینه خانم) بعد از این که در آن جا میبینند حجاب از سر مردم میکشند دست بلند میکند و میگوید «خدایا من را زنده نگذار»، من طاقت ندارم ببینم مردم حجاب ندارند، بعد از ظهر همان روز به رحمت خدا میروند. یعنی دقیقاً زمانی که میخواهند وارد حیاط شوند و پایشان را داخل میگذارند، فوت میکنند.
به خاطر حجاب ترک تحصیل کرد
خاطره از حیدر علی رستمی به نقل از مادر صدیقه رحمانی، مکان واقعه مورچه خورت اصفهان
با شروع کشف حجاب مادرم که محصل بودهاست را مجبور میکنند که بدون حجاب به مدرسه بروند، مادرم به خاطر اعتقاداتش دست از تحصیل کشیده و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در نهضت سوادآموزی به تحصیل مشغول شد.
شش ماه بعد همسرش نیز مرحوم شد
خاطره از محمدرضا محمودی به نقل از مادر بزرگِ مادر مرحوم سیده آسیه میرمهدی متوفی 1315، مکان واقعه روستای هفت امارات اراک
خانمی به نام میرمهدی به بازار میروند که توسط یکی از ماموران کشف حجاب میشوند. ایشان که باردار بوده در همان لحظه تب و لرز میگیرند و بچهشان سقط میشود. کمی بعد همسرشان که در جای دیگری بودهاست خواب میبینند امامزادهای به ملاقات همسرشان رفته و ایشان را با خود بردهاست، بعد برایشان خبر میبرند که همسرش بر اثر کشف حجاب و تب لرز از دنیا رفته اند. ایشان نیز به فاصله 6 ماه بعد از ایشان به رحمت خدا میرود.
به خاطر کشف حجاب دیگر مدرسه نرفتم
خاطره از فاطمه مصطفوی به نقل از مادربزرگ طاهره مهرابیان متولد1302، مکان واقعه کرمان
مادربزرگم از کودکی قرآن را یاد گرفتند و در ده سالگی به مدرسه رفتند که در آن روزگار کشف حجاب میکردند. ایشان میگفتند وقتی من کلاس دوم بودم به مدرسهی میرزا وزیر میرفتم (این مدرسه الانم هست) یک روز ماموران آمدند و ما را کشف حجاب کردند و روسری ما را در آوردند و ما آن روز با موهای باز رفتیم خانه. بعد مادر و پدرم به من اجازه ندادند که من به مدرسه بروم و گفتند دنبال یک صنعت برو و او گلیم بافی را انتخاب کرد.
خدایا این آخرین حمام من باشد
خاطره از فاطمه مصطفوی به نقل از همسایه فاطمه پورخالقی، مکان واقعه روستای چترود کرمان
روزی مادربزرگم برای حمام میرود که ماموران کشف حجاب به چادر سیاه گیر میدهند و تعرض میکنند. روز بعد ایشان با چادر سفید میروند، علی رغم نزدیکی خانه با حمام ایشان به سرعت بر میگردند و وقتی به خانه میرسند نفسنفس میزنند. بعد از این ایشان دست به دعا بر میدارند که «خدایا این آخرین حمام من باشد و بعد از این غسل کفنم انجام شود» و همین گونه هم شد.