آنه، دختری با موهای قرمز که سال ها و از کودکی همراه ما و مادرهایمان بوده ،
جودی ابت و رویای شیرین بابا لنگ دراز ،
داستان های ماجرا جویانه ی هری پاتر که بارها توی خیال ، خودمان را جایش گذاشته ایم ؛
زنان کوچک ، و البته تمام قهرمانهای دورهی نوجوانی ما.
قهرمان هایی که نسل به نسل و با توجه به جامعه و پیشرفت علم و تکنولوژی تغییر می کنند . علایق و سلایقشان به تناسب زمان ، عوض میشود و شاید حتی ماهیتشان از قهرمان بودن تقلیل بیابد !
“قهرمان هایی” که الگوهای تمام عیار نوجوانی مان هستند و ما مسیر بزرگ شدنمان را به نحوی که شبیه آنها شویم تغییر میدهیم و حتی بعضاً بعد از رسیدن به موقعیت الگوی مدنظرمان میفهمیم این مسیر طی شده چقدر از آمال و آرزوها و واقعیت ما به دور بوده است !
و یا همان ابتدا ناکام میمانیم و میپذیریم که آنها جز الگویی خیالی نیستند و شاید هم ما توان دستیابی به آن ها را نداریم !
این اتفاقی است که در نوجوانی برای ما میافتد. خواسته یا ناخواسته میگردیم تا الگویی پیدا کنیم. دنبال یک نفر بهتر و کاملتری میگردیم که دست کم از تجربیات نداشتهمان برایمان بگوید .
نوجوانی سراسر خلا است . آغاز دورهای که همهی تجربیاتش جدید و بکر است و خستگی ناپذیری شاید بارزترین مشخصهاش باشد !
راه های مختلفی برای پرکردن خلاها وجود دارد . کتاب خواندن ، موسیقی شنیدن ، فیلم دیدن و در همه ی این ها البته اصل لذت ! ما به لذت به مصابهی یک اصل بنیادی اصالت نمیدهیم و آن را اصل فرعی تلقی میکنیم . اما نباید این اصل را نادیده بگیریم .
همهی آن چیزی که آدمها توی تمام عمرشان جستجو میکنند ، ” هویت ” فردی و شخصیشان است و نوجوانی انگار مهمترین و اولین قدم های رسیدن به این هویت است .
نبودن الگوی درست برای کودکان و نوجوانان به نحوی که الگوی مدنظر آن ها باشد و بتوانند آن را بپذیرند و با آن همذات پنداری کنند ، شاید مسئلهی اصلی ما باشد .
این حرف ها به بهانه ی سالگرد فیلم ” منطقهی پرواز ممنوع ” نوشته میشوند تا شاید یک جور احساس همدردی با نوجوانهایی باشد که هیچ جایگاهی در سینمای امروز ندارند و باید فیلم مدنظرشان را از فیلم های موجود پیدا کنند و گویی سینما اصلا از وجود آنها بی خبر است .
منطقهی پرواز ممنوع اگرچه فیلم شگفت انگیزی نیست اما به نوبه ی خود ، اتفاقی را رقم زده که جایش مدت ها خالی بوده و شاید اصلا باید زودتر از اینها ، پا در این عرصه میگذاشت .
روایت سه نوجوان که برای شرکت در مسابقه ، مشغول ساختن پهباد می شوند و در این حین ، یوزپلنگی که در محل زندگیشان پیدا میشود ، اتفاقات مختلفی را رقم میزند و بچهها را با چالشهایی مواجه میکند .
فیلم ساده به نظر میرسد اما توجه به المان های مختلف و نشان دادن نوجوانانی که الگویشان ، الگوهای از پیش تعیین شده ی خیالی نیست ، اتفاق خوب و مهمی است . و حضور ” مصطفی ” به عنوان پدری که مدافع حرم است و برای بچهها ، ” قهرمان ” تلقی می شود هم به نوبه ی خود الگو بودن قهرمان هایی است که ما این روزها در کنارشان زندگی میکنیم و آن ها را نمیبینیم .
همراهی بچه ها و رفاقت عمیق بینشان و حمیتی که از خود نشان میدهند ، اعتماد به نفس ، توکل و مفاهیمی که شاید در ظاهر کلیشه ای بنظر برسند ، اما در واقع جزء مفاهیم مهم و کلیدی هستند و بهترین زمان برای درک آنها نوجوانی است ، همان حرف ساده و مهمی است که فیلم تلاش میکند تا در قالب داستان به مخاطبانش نشان دهد .
اگرچه از حضور این فیلم در سینما یک سال میگذرد و تا کنون هم تلاش مشابهی صورت نگرفته و و اگرچه که این فیلم به تنهایی نمیتواند امیدی برای این بخش از سینما باشد ، اما حتما گام موثری است که اگر ادامه بیابد ، پای روایت های بسیاری را به سینما باز میکند و برای نوجوانانش از الگوهای مختلفی حرف میزند که سالها در این سرزمین وجود داشته اند .