به گزارش سایت راه نوشت، در یک ظهر گرم تابستانی، مینیبوسی بدون بنزین در جادهای طولانی لِک و لِککنان به پیش میرود. مسافران این مینیبوس از پیرمرد و پیرزن گرفته تا جوان و کودک، همه در پشت آن جمع شدهاند و مینیبوس را هل میدهند.
عرق از سر و رویشان میچکد، عضلات صورتشان از فرط فشار منقبض میشود و پاهای برهنهشان از سختی سنگلاخ جاده تاول زده است. بهراستی تحمل این رنج و سختی به قصد وصال به کدامین مقصد است؟ این پرسشی است که فیلمِ کوتاه «مینیبوس» با آن آغاز میشود و برای پاسخ به این پرسش، مخاطب را همراه شخصیتهای خود میکند.
داستان مینیبوس داستان همین شخصیتهای مسافر است؛ داستان آدمهایی که از جان خود و خانوادهی خود میگذرند تا به مقصد خویش برسند. مسیر منتهی به این مقصد از فضای سنگین و مضطربی آکنده شده و سکوت شخصیتها نیز بر این سنگینی میافزاید.
این ترس و نگرانی از طریق حضور پسربچهای بیتکلف و بیخیال تعدیل میشود و مخاطب را جذب خود میکند؛ پسربچهای که بیخیال از تمامی خطرات پیرامون خود، روی سقف مینیبوس نشسته و با پاهایی آویزان به آسمان چشم دوخته است. کودکی با لبخندهای معصومش، همچون فرشتهی نجات در بالای سر شخصیتهای داستان حضور دارد.
داستان «مینیبوس» البته پتانسیل تبدیل شدن به یک فیلم بلند داستانی را دارد، اما فیلمساز در بیست دقیقهی فشرده سفر شخصیتها و خطرات و مخاطرات این سفر را تعریف میکند؛ مخاطراتی که با سربازان رژیم بعث، یک مینیبوس سنگین، مسیری پر از سنگلاخ و گل و لای و مهمتر از همه، با پرسشی ترسناک گره خورده است؛ چه پیش خواهد آمد؟
همین پرسش است که باعث میشود به فیلمی چون «مینیبوس» توجه نشان دهیم و به تماشای آن بنشینیم. فیلمی که اگرچه داستان ویژهای برای روایت کردن ندارد، اما بلد است که داستان بسیار بسیارِ کوچک و کوتاه خود را بهدرستی روایت کند و ادعایی بیش از این نیز ندارد.
محمدحسین بابایی