مقدمه
1- در یادداشتی که قبلاً برای مهدی نقویان نوشتهام، نوشتم اگر ده کارگردان مثل او داشتیم کارمان به اینجا نمیکشید. و اینجا میخواهم اضافه کنم: اما حالا که کارمان به اینجا کشیده، به دهها کارگردان مثل او نیاز داریم؛ که فیلم بسازند درباره اینکه چرا کارمان به اینجا کشیده، چطور کشیده، از چه وقتی، توسط چه کسانی و … همان شش پرسش اصلی خبرنگاری. (چی، چطور، چرا، کی(چه کسی)، کِی(چه وقتی)، کجا و اصلاً اینجا کجاست که به آن رسیدهایم؟
عجالتاً باید گفت: اینجا مقطع بسیار مضحکی از تاریخ است؛ که در بین افراد و طیفهای اپوزیسیون نظام هنوز هم «سلطنتطلبها» بیشتر از همه شانس و مقبولیت اجتماعی دارند! و اینیکی از جالبترین لطیفههایی است که در این همه سایت و کانال تلگرامی و فضاهای مجازی تاکنون منتشرشده است. و یکی از مستهجن و مبتذلترین مضامینی که دردهها شبکه ماهوارهای به تصویر کشیده میشود …
2- تعریف نظام سلطنتی نه ربطی به شخص کوروش کبیر دارد، نه فتحعلی شاه قاجار و محمدرضای پهلوی. تعریف خلاصه نظام سلطنتی این است که: مقدرات اصلی یک ملت و کشور در اختیار یک شخص باشد؛ چرا؟ چون تاج طلا دارد و تخت جواهرنشان. نشستن بر روی این تخت و گذاشتن آن تاج بر روی سر باعث میشود که این شخص از همه مردم بهتر بفهمد و بهتر تصمیم بگیرد. و جالبتر اینکه: همین اختیارات مهم و مضحک، بناست کمپلت به فرزند ارشد ذکور این جناب پادشاه منتقل شود! حالا اگر این فرزند ارشد ذکور مشنگ تشریف داشت، یا بیکفایت و ترسو بود، یا اصلاً دوست نداشت پادشاه شود و علاقهمند به هنرپیشگی و یا سبزی فروشی بود، تکلیف چیست؟
پاسخ: حکومت سلطنتی یک مقوله ارثی است. آن شاهزاده ذکور ارشد نیز بیخود کرده که نخواهد پادشاه شود! وگرنه بازهم کار به «باز» شاهی خواهد کشید!
الغرض«در اختیار داشتن تمام قدرت سیاسی داخلی و خارجی یک کشور، توسط یک نفر به اسم شاه … و انتقال این قدرت دیکتاتوری با وراثت …» این میشود تعریف خلاصه نظام پادشاهی. این تعریف ساده همان سلطنتی ست که بعدازاین همه گفتمان سازی و قرائتهای مختلف و تجزیهوتحلیل و فلسفهبافی در مورد سیاست و حقوق شهروندی و … هنوز هم حرف اصلی را در شبکههای ماهوارهای میزند! هواداری از چنین ماهیتی واقعاً مضحک نیست؟! هست، اما متأسفانه اوضاع همینقدر مسخره است…
3- جالبتر اینجاست که همین نظام پهلوی نیز بعد از انقراض حکومت سلسله قاجار، تقریباً با همین مکانیسم رها کردن «باز» تأسیس شد. (نوعی پرنده شکاری که وقتی یک پادشاه میمرد و وارثی نداشت، این حیوان را رها میکردند و روی شانه هرکسی مینشست، پادشاه جدید میشد … و نامش باز شاهی بود.) اما فقط مشکل این بود که حتی در همین بازی بیمعنی نیز «بازی» در کار نبود. و این لاشخورهای انگلیسی بودند که بر شانههای «رضاخان» نشستند! لاشخورهایی که روی جنازه میلیونها ایرانی قحطیزده بهواسطه جنگ جهانی اول چرخ میزدند و نهایتاً از بین جنازه رجال سیاسی موجود، رضا سوادکوهی را انتخاب کردند. زیرا آخرین شاهزاده باقیمانده قاجار، آن روز رسماً یک شهروند تابعه انگلیس شده و به استخدام نیروی دریایی ملکه درآمده بود. شاهزادهای که دیگر حتی بلد نبود یک کلمه فارسی حرف بزند و فرمانهای انگلیسیها را برای ملتش ترجمه کند. و کارشناسان سفارت انگلیس نیز نظام جمهوری را به صلاح مردم وحشی ایران نمیدانستند. خلاصه سلسلهی پهلوی نه با فتوحات و شکست سلسله قبلی به حکومت رسیده بود، نه با مراسم مضحک رها کردن «باز پادشاهی» و به مدد بخت و اقبال تصادفی! بلکه تاجوتخت را از هرجومرج شدید اجتماعی و بحران سیاسی کشور و … سفارتخانههای روس و انگلیس به ارث برده بودند. بگذرم.
4- بهغیراز برخی کشورهای خاورمیانه و معدودی از کشورهای عقبافتاده جهان سوم، صدها سال بود که بعد از سقوط هر سلسله پادشاهی، دیگر سلسله جدیدی بر سرکار نمیآمد و حکومتهای سلطنتی یکی بعد از دیگری جای خود را به نظامهای جمهوری میدادند؛ یا با ساختارهای حکومتی مشروطه و پارلمانی زمام قدرت را به دست احزاب سیاسی و نخست وزیران منتخب مجلس میسپردند. در ایران نیز ظاهراً چند سالی میشد که پس از فرازوفرودهای درازمدت تاریخی و هزینههای سنگین سیاسی و اجتماعی، نظام مشروطه بر سرکار آمده بود. نظامی که در بین کشورهای خاورمیانهای تقریباً منحصربهفرد بود و برای بسیاری از ملتهای همسایه الهامبخش شده بود. حالا کلماتی چون استبداد و دیکتاتوری برای مردم معانی روشنی داشت. چرا باید زمام اختیار جان و مال و ناموس یک ملت را به دست یک نفر سپرد؟ قصهها و افسانههای قدیمی و کلاسیک نیز جای خود را به رمانهای جدید داده بود و دیگر حتی در عالم خیال نیز قلم نویسندگان نمیتوانست و نمیخواست که از قهرمانان نیمه خدا گونه و اساطیری خیالپردازی کنند. یعنی دوره اسطورههایی که میتوانستند یکتنه یک ملت را نجات دهند گذشته بود. بنابراین چرا باید یک پادشاه «قبله عالم» میشد؟ و با چه منطقی این جایگاه از قبله عالم قبلی به قبله عالم بعدی به ارث میرسید؟! اما کمپانی نفت انگلیس نه فرصتی برای پرداختن به این مشکلات فلسفی داشت، نه حال و حوصلهای! بعد از تحمل هزینههای سنگین نظامی و خسارتهای وحشتناک اقتصادی حاصل از دو جنگ جهانی بزرگ، دمروباه پیر در هندوستان بهتدریج در حال برچیده شدن بود و فرصتهای استعماری یکی بعد از دیگری به آمریکا منتقل میشد. بنابراین سفارت انگلیس باید هرچه زودتر مختصری با سفارت روسیه مذاکره میکرد و قال قضیه را میکند… و معلوم میشد مجلس و پارلمان چهکاره است و حاصل آنهمه مبارزه و انقلاب برای مشروطه بناست چگونه عمل کند…
5- نگارنده معتقد است هیچ روایت انسانی از تاریخ را نمیتوان با تاریخ واقعی و واقعیات تاریخی منطبق دانست. مورخان همواره برداشت خود را از تاریخ نقل میکنند، نه خود تاریخ اتفاق افتاده را. نمیخواهم همچون سوفسطائیان قدیم ادعا کنم که: یا حقیقتی وجود ندارد؛ یا اگر وجود دارد، ما نمیتوانیم آن را درک کنیم؛ و اگر بتوانیم درک کنیم، قابل بازگویی و انتقال به دیگران نیست. اما برای اینکه اجمالاً بدانیم چرا چنین ادعایی مطرح میشود، یکراه ساده وجود دارد؛ ما میتوانیم به گذشته واقعی دوران زندگی خود نگاه کنیم و مثلاً تلاش کنیم تاریخ دفاع مقدس، یا مثلاً یکی از دورههای ریاست جمهوری اخیر در کشور خودمان را در نظر بگیریم. کدامیک از ما میتواند ادعا کند که این مقاطع تاریخی را درست و کامل درک کرده است؟ و تازه چه میزان از این دریافتهای تاریخی را میتوان درست نگارش کرد و برای دیگران به یادگار گذاشت؟ و دیگران هنگام مطالعه چنین سطوری چقدر از منظور واقعی ما را درک خواهند کرد؟ اصلاً آیا فلان دوره از تاریخ انتخابات فلان رئیسجمهور برای ما نیز به همین اسم است؟ یا آنچه برای ما در این مقطع تاریخی واقعاً بیشتر و پررنگتر از این جنبههای سیاسی اتفاق افتاده است، مثلاً جنبههای اقتصادی مقطع تاریخی خریدن فلان مغازه … یا تاریخ اجتماعی اوایل دوران یک ازدواج و … چیزهایی ازایندست است؟
بنابراین با سه مشکل اساسی روبرو خواهیم بود که هر یک در حکم پردهای بر حقایق و وقایع تاریخی سایه خواهند انداخت؛ نخست میزان درک و دریافت ما از تاریخ مشاهدهشده خودمان و اینکه چقدر از وقایع را میتوانیم دیده باشیم و حقیقتشان را فهم نموده باشیم؟ دوم، چقدر از همین فهم ناقص را میتوانیم بازگو یا بازنویسی کنیم؟ و سوم، مخاطب ما چقدر ممکن است منظور اصلی ما را درست درک کند؟
روایت چنین مقطعی از تاریخ مذکور (پهلوی دوم) علاوه بر مشکلات اساسی یادشده، ذاتاً میتواند دارای مشکلات دشوارتری نیز باشد. مشکلاتی که ربط مستقیمی به درک ما از یک دوره سیاسی خاص ندارد؛ بلکه همزمان با انتقال قدرت از پهلوی اول به پهلوی دوم، بسیاری از وجوه فرهنگی، اقتصادی، تکنولوژیک و توسعهیافتگی، اجتماعی و … از همه مهمتر، مذهبی و اعتقادی مردم ما و جهان پیرامون دستخوش تحولات بنیادین و اساسی میشود. از آغاز فعالیت همهگیر شبکههای رادیویی و تلویزیونی گرفته تا ورود سینما و خودرو و … بسیاری از موارد دیگر. و چه کسی میتواند ادعا کند که مثلاً اهمیت تغییر رسانهها از حالت عمدتاً مکتوب به شنیداری و تصویری، کمتر از اهمیت این انتقال قدرت است؟
6- ارثیه پدری مستندی است در مورد محمدرضا شاه پهلوی، از مقطع شاه شدن تا پیروزی انقلاب؛ بهاضافه بخشهای کوتاهی از فیلم فارسیهای قدیمی، در ابتدای هر بخش. اکثر تصاویر و سکانسهای فیلم آرشیوی است. تصاویری که به کمک تدوین خوب و جلوههای ویژهای ساده، روایتی منسجم و هوشمندانه را از سوژه خود ارائه میدهد.
نخستین مزیت و برگ برنده این فیلم عنصر تحقیق و پژوهش است که نیمی با تصاویر مستقیم آرشیوی و نیمی با متن نریشن ارائه میشود. متنی اطلاعات محور و متکی به سندهای روشن تاریخی. اطلاعاتی که اتفاقاً چینشی روایتمند داشته و عناصر یک تحلیل جامع را بهتدریج کامل میکنند. ازآنجاکه فیلم ازنظر اطلاعات و سندهای تاریخی دستش پر است، هیچ احساس نیازی نمیکند که به تصاویر و مضامین سردستی و کلیشهای در مورد تاریخ رژیم پهلوی و شخصیت شاه مخلوع چنگ بیندازد و بهسرعت حرفهای موردنظر خود را به مخاطب بقبولاند. یعنی مثلاً شما هیچ نشانهای از اشاره به همجنس گرایی شاه یا انحرافات جنسی خاندان پهلوی در آن نمیبینید. (اگرچه این موارد نیز همینقدر مستند و واقعی است)
به عبارتی کارگردان هیچ عجلهای برای موضعگیری و ارائه تحلیل خود از سوژه و مضامین فیلمش به مخاطب ندارد. اما درعینحال بهخوبی میداند که در دوران «مخاطبان کمحوصله و مشکلپسند» به سر میبریم و باید ارزش لحظات را دانست. همچنین آگاه است که بهجای ژست بیطرفانه به خود گرفتن، کافی ست موشکافانه و منصفانه روایت خود را پیش ببرد. جالب اینجاست که بسیاری از سکانسهای فیلم فقط چینش اطلاعات و مستندات تاریخی است. اطلاعاتی که بهخودیخود نه بر ضد رژیم پهلوی سابق است نه به نفع آن. بلکه صرفاً به نفع بیان وقایع است. و همین واقعیتهای موجود در تاریخ است که خودش گویا است و برای نشان دادن ماهیت رژیم سابق پهلوی کافی است. بخش عمدهای از اکثر مشکلات رسانهای ما تبلیغ کردن یا نکردن برای چیزی نیست؛ بلکه چیزی نگفتن و مسکوت گذاشتن مسائل است. بگذریم.
7- نهایتاً یادآوری یک نکته نیز ضروری ست. رسانههای رقیب و مخالف ما در اکثر قریب بهاتفاق رویکردها و سیاستگذاریهای خود، اینطور نیست که به تبلیغ یا توجیه عقلانیت و مشروعیت نظام پهلوی بپردازند؛ بلکه کاری که میکنند، همان استفاده از مغالطه «کارکرد» و «مشروعیت» است. یعنی به تصویر کشیدن موارد گلچین شده و یکطرفهای از کارآمدیهای نظام پهلوی. در این رسانهها تاریخ دوران پهلوی مساوی است با احداث تونل کندوان، استخرهای مختلط، خوانندگان خوشآواز، مردمی در حال خندیدن و … یک سری کلیشههای ثابت و در همین حال و هوا.
در قبال این راهبرد رسانههای رقیب به چند طریق میتوان عمل کرد. نخست به تصویر کشیدن ناکارآمدیهای همین دوره تاریخی؛ از روستاهای بدون جاده و برق و آبگرفته تا حلبیآبادهای اطراف شهرهای بزرگ. هر چه از آن مقطع تاریخی فاصله میگیریم، احتمال تحریف چنین چهرهای از اوضاع آن مقطع تاریخی بیشتر میشود.
راهبرد دوم انتخاب مسیری است که اتفاقاً برخلاف رسانههای دشمن عمل کند. یعنی نقد عقلانی و منطقی ماهیت نظام پهلوی و جدا کردن بحثهای کارآمدی و مشروعیت. یا نشان دادن میزان دستنشاندگی امثال پهلوی دوم و وابستگی سیاسیاش به قدرتهایی چون امریکا و انگلیس.
اما این هر دو مسیر نواقصی دارند و مزیتهایی. مسیر نخست برای مخاطبان عام مناسب است و بیشتر کارایی دارد. (و باید قبول کنیم که اصل جامعه مخاطبان نهایی هر رسانهای نیز همین طبقهاند) و مسیر دوم برای خواص و نخبگان. اگرچه باید قبول کنیم که بنا بر دلایل مختلفی، امروز حتی طبقه نخبه نیز گرایش به کارکردگرایی و نتیجه گرایی دارد. به عبارتی روزبهروز این ایده دارد تقویت میشود که: مهم نیست چه حکومتی و با چقدر مشروعیت و عقلانیت بر سرکار باشد؛ بلکه فقط کافی است کارآمد باشد. و البته این کارآمدی نیز عمدتاً در رفاه و مادیات خلاصه میشود. (و نگارنده معتقد است اتخاذ و تبلیغ چنین رویکردی از طرف اتاق فکرهای دشمن کاملاً حسابشده است. چون مدتهاست فهمیدهاند که در برابر عقلانیت و مشروعیت نظام جمهوری هیچ منطق یا حربه خاصی ندارند و تنها شانسشان تمرکز بر عنصر «مقبولیت» است. درثانی ازاینجهت گزینه معقول و مشروع دیگری نیز ندارند که در برابر نظام موجود علم کنند)
الغرض مسیر سومی نیز قابلتصور است؛ یعنی تلفیق درست و مناسبی از هر دو شیوه قبلی. ارثیه پدری گامهای خوبی در همین مسیر سوم برداشته و میتواند از این نظر الگوی ابتدایی مناسبی باشد. (که البته باید پختهتر شود) بهعبارتدیگر، وقتی میبینیم رسانههای دشمن از تحمیق مخاطب و مغالطه کارکرد، مشروعیت استفاده میکنند، راهش این نیست که در تقابل با این شیوه، ما هم از مغالطه استفاده کنیم. چون حقیقتاً مشروعیت هیچ نظامی، ابتدابهساکن، ربطی به کارکردش ندارد. (مثلاً نظام طب مدرن قطعاً از نظام طب رمّالی عقلانیتر است. و هرچقدر هم که شما پزشکان فاسد و بیمارستانهای ناکارآمدی در یک شهرستان داشته باشید، دلیلی نمیشود که طب رمالی را بر طب مدرن ترجیح بدهیم. فقط باید با پزشکان فاسد برخورد کرد …) در این مواقع مسیر درست این است که به لایههای عمیقتر همین منطق نفوذ کنیم. و به مخاطب توضیح بدهیم که چرا یک نظام عقلانی و مشروع، اتفاقاً در کارکردها نیز نهایتاً موفقتر خواهد بود. درواقع اصلاً ما به این خاطر به دنبال نظامهای عقلانی و مشروع میرویم که معتقدیم هرچه این عقلانیت و مشروعیت قویتر باشد، کارکرد نهایی آن نظام نیز موفقتر است. مثلاً کدام آدم عاقلی حاضر است آپاندیس فرزند خود را بهوسیله طب رمالی یا عرق نعناع مداوا کند؟!
ارثیه پدری میکوشد روابط بین غیرعقلانی و غیر مشروع بودن یک نظام سیاسی را با ناکارآمدیهایش (در یک مقطع حساس و سرنوشتساز که ملتها وارد مراحل جدیدی از تاریخ میشوند) به تصویر بکشد. «نقطه قوت جبهه حق، همان حقانیت اوست. مطمئناً در شیوههای باطل، خود باطل قویتر است. . . )
8- از مزیتهای دیگر فیلم نیز این است که، علیرغم تعداد و تنوع زیاد موضوعات (از ماجراهای اشغال ایران توسط متفقین گرفته تا ظهور دولت مصدق و ملی شدن نفت و قیام پیشهوری و …) کارگردان نه در موضوعی آنقدر غرق میشود که از متن اصلی فیلم خودش دور بیفتد، نه مطلبی را ناگفته میگذارد. این تعادل و توازن محتوایی در فرم نیز ریتم کلی کار را حفظ میکند و مخاطب را در طول دو ساعت با خود نگاه میدارد. بهعبارتدیگر میخواهم به ارتباط بین محتوا و ریتم (که ظاهراً یک موضوع ساختاری و فرمی است) اشارهکنم. کم نیستند کارگردانهایی که شاید تصور میکنند «ریتم» را باید با سرعت بخشیدن به تصاویر و سکانسها حفظ کرد و در فرم کار به آن دقت کرد. درصورتیکه پیشازاین بارها اشارهکردهام که ریتم موضوعی ست کاملاً وابسته به «مفهوم ذهنی» ما از گذشت زمان. اجمالاً ما دو مسیر ذهنی و روحی در درک زمانداریم. در مسیر نخست (که بسیاری از ما آن را تجربه کرده و بااحساس آن آشنایی داریم) بین دشواری و راحتی و احساس گذشت زمان رابطهای مستقیم وجود دارد. یعنی هر چه اوضاع دشوارتر باشد، زمان طولانیتر میشود. مثلاً درک ذهنی ما از یک دقیقه دلدرد، گویی معادل یک ربع است و غیره. همچنین آسانی و راحتی میتواند زمان را کوتاه کند. (در مسیر دوم ماجرا کلاً فرق میکند و مثلاً سرخوشی و لذتها میتوانند زمان خوشایند ما را طولانیتر نیز بکنند. مثل همان مکاشفاتی که در کسری از ثانیه برای برخی از عرفا میافتد؛ یا کیفیت لذت بردن در بهشت و … غیره. که به ماهیت ارتباط «ذهن، ماهیت روان و زمان» بازمیگردد و بحثهایشان طولانی است)
الغرض، ارثیه پدری نمونه خوبی است که به رابطه ریتم و محتوا دقت کنیم. ریتم نهتنها ربط چندانی به طول مدتزمان فیزیکی تصاویر و سکانسها ندارد، بلکه صرفاً بهسرعت وقوع ماجراها نیز بازنمیگردد. چیزی که ظاهراً بناست گذشت زمان را درک کند، ذهن ماست. اما گویی خود این ذهن ماهیتی ورای زمان و مکان دارد. (البته مسامحتاً از لفظ «ذهن» استفاده میکنیم؛ بلکه مقصود همان روح و روان ماست.) ذهن همان چیزی است که دنیا و ازجمله زمان و مکان را درک و تعریف میکند. اما در لحظات «درک و شناخت» جهان بهنوعی متوقف میشود و … بگذریم. (ارثیه پدری توانسته از دغدغههای فرم و محتوا اندکی فاصله گرفته و به کرانههای «شناخت» و درک یک مقطع تاریخی برسد. یعنی همان لحظاتی که تفکیک بین فرم و محتوا دشوار می شود شود …)
به نظرم هر چی تاریخی هست باید نقویان بسازه… از بس خوب میسازه