خانه پرونده فیلم هایی که نساخته ایم(4) / خاطرات شهادت مادر از زبان فرزند...

فیلم هایی که نساخته ایم(4) / خاطرات شهادت مادر از زبان فرزند در جریان کشف حجاب رضاخانی

خاطره محمدمهدی عبدخدایی

آن چیزی که من دربارۀ این موضوع بعدها از پدرم شنیدم این بود: «وقتی داستان کلاه و متحدالشکل شدن مطرح شد مردم تبریز بازارها را بستند و ما هم هماهنگ با مرحوم آیت‌الله انگجی و آقا میرزا صادق آقا با این مسئله مخالفت کردیم، دولت شدیداً در برابر ما مقاومت کرد.» مردم تبریز هم بازارها را می‌بندند و با علما همراه می‌شوند تا اینکه دولت شروع به گرفتن مخالفین می‌کند.

پدرم فانوس‌کشی داشت که اسمش آقا حسن قمه‌ساز بود. او هم عمامه و شال می‌بست. تصادفاً در این گیر و دار کسی که مأمور شده بود پدر مرا بازداشت کند، توی جمعیت برخورد می‌کند به این حسن قمه ساز و فکر می‌کند که او خودِ  حاج‌شیخ است. وقتی او به خیال خودش می‌رود که حاج شیخ را بازداشت کند مردم می‌ریزند و مأمور را به قصد کشت می‌زنند. این مأمور بدجوری مجروح می‌شود و بعد از جراحتی که دیده بوده فوت می‌کند. اتفاقاً همان شب پدر من عازم منزل مرحوم آیت الله انگجی بوده، وقتی که ایشان وارد منزل آیت‌الله انگجی می‌شوند، مأموران منزل را محاصره می‌کنند. داماد ایشان از پدرم خواهش می‌کند تا برای دور ماندن از چشم مأموران توی کتابخانه برود و مخفی شود.

بعد داماد آیت الله انگجی درِ کتابخانه را قفل می‌کند. مأمورین می‌ریزند و آیت الله انگجی را دستگیر می‌کنند و او را به شهربانی می‌برند و بعد بر می‌گردند تا خانه را تفتیش کنند. وقتی به درِ کتابخانه می‌رسند داماد ایشان که پدرم را توی کتابخانه مخفی کرده بوده به مأموران می‌گوید: «اینجا ممکن است نامه های آقا باشد، مردم پیش آقا اسراری داشته باشند؛ آقا به همین زودی بر می‌گردد. شما که مأمور محلی هستید شایسته نیست مردم بگویند شما اتاق خصوصی آقا را تفتیش کردید.» مأموران هم وقتی می‌بینند در این اتاق قفل است منصرف می‌شوند و پدر من در آن خانه می‌ماند. به این ترتیب هشت ماه پدرم در تبریز تحت پیگرد بود.

مادرم شهید شد

مادر من در مشهد مرحوم شد. ایشان به مرگ طبیعی از دنیا نمی‌رود. در بیست و یک سالگی و در دوران جوانیش حمام می‌رود و اتفاقاً حامله هم بوده، از حمام که بیرون می‌آید پاسبانی مادر مرا برای برداشتن چادر تعقیب می‌کند. مادرم فرار می‌کند و با عجله خودش را به خانه حاج کریم آقا کریمی که در انتهای کوچه نزدیک حمام بوده می‌رساند و همان‌جا بچه‌اش را سقط می‌کند و خونریزی آغاز می‌شود. این پاسبان مأمور ادارۀ ثبت بوده و اتفاقاً با پدرم کار داشته، می‌خواسته امضایی از پدرم بگیرد. خانۀ ما با خانۀ حاج کریم از پشت راه داشت، خانوادۀ حاج کریم مادر مرا می‌آورند خانۀ خودمان، چون حالش بهم خورده و وضعش ناجور بوده است. پدرم می‌گفت: «آمدم توی خانه دیدم برادر بزرگت، محمد حسن، توی حوض است و بالا زنها داد و قال می‌کنند و پاسبانی هم چادر مادرت را کشیده روی سرش و توی حیاط خوابیده. این وضعیت برای من تعجب آور بود. اولین کاری که کردم بچه را از توی حوض بیرون آوردم و بعد نامۀ این پاسبان را امضا کردم تا رفت.» بعد، معلوم می‌شود این آدم همان کسی است که چادر از سر مادر من کشیده. این پاسبان بعدها به فلاکت عجیبی گرفتار شد تا مرد. مادر من هجده روز بعد از این جریان فوت کرد. مرگ مادر در سال 1316 بود. در این زمان من یک سال بیشتر نداشتم.

در جریان واقعه مسجد گوهرشاد پدر می‌گفت: «من جزء علمای مشهور مشهد نبودم، به‌خصوص من نوعی تبعیدی بودم که در جریاناتی که پیش می‌‌آمد دیگر چندان دخالتی نداشتم. اما اجازۀ اجتهاد مرا پاکروان گرفت. در جلسه ای که بزرگان جمع شدند و مرحوم آیت الله صدر – پدر امام موسی صدر- و آقا سید یونس اردبیلی هم بودند، پاکروان آمد گفت آقایان اجازۀ اجتهادهایشان را بدهند من تا روی این اجازۀ اجتهادها مجوز عمامه صادر کنم. من هم اجازۀ اجتهادی که از مراجع نجف داشتم دادم به پاکروان. اما ایشان اجازۀ اجتهادها را گرفت و دیگر به ما پس نداد. نتیجتاً ما با عمامه نمی‌‌توانستیم بیاییم بیرون تا اینکه من نامه نوشتم به مرحوم آیت الله شیخ عبدالکریم حائری و به مرحوم آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی که یک چنین قضیه ای برای ما پیش آمده. آنها مجدداً برای من اجازۀ اجتهاد نوشتند و فرستاند.» البته پدرم در جریان مسجد گوهرشاد چند وقتی در اطراف مشهد مخفی می‌شود و بعد از مدتی می‌آید در محلۀ پاچنار نماز جماعت می‌خواند، بعد کم‌کم مخفیانه جلسات تفسیر راه می‌اندازد.

ارسال یک پاسخ

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید