از دخترکِ مادر به مادر دخترک
«آگاممنون » دخترش، «ایفی ژنی» را قربانی خدایان کرد.
«کلیمنسترا» مادر «ایفی ژنی»، قربانیشدن دخترش به درگاه خدایان را برنتابید و همسرش «آگاممنون» را به انتقام خون دخترش کشت!
«مدهآ» به انتقام خیانت همسری که تمام زندگیاش را بهپای او ریخته بود، دو فرزند خودش را کشت… .
اگر از اساطیر یونان با داستانهای افسانهگونشان بگوییم، قابلدرکتر و باورپذیرتر از موجوداتی است که نمیدانم آنها را چه بنامم. مادر در فرهنگهای مختلف، جایگاه ویژهای دارد، در هنر، ادبیات و موسیقی.
اما آیا اینها در مقابل مادری که دیشب با او آشنا شدم، قابل عرضاندام هستند؟!
زنی که در یازدهسالگی از فرط شادی، شیدایی میکرد. چراکه داماد چای نمیخورد و او هم که مادر برای تعلیمش مدام سرکوفت نابلدیاش را در دمکردن چای به رخش میکشید، حالا باید از شادی در پوست خود نمیگنجید.
بعد هم پیش خواهر رفت و خبر داد که خواستگار چای نمیخورد! او من را نگه میدارد و برای مادر پس نمیآورد!
سه ساعت بعد همسر همان خواستگار شده بود و با قطار بهسوی اهواز میرفت.
او نمیدانست که یکشبه، بزرگ شده. بزرگتر از آنکه پس از پیادهشدن از قطار، بهدنبال بزغالهها بدود و بازی کند. به خانه که رسیدند متوجه شد در عرض یک شبانهروز جایگاهش در خانواده از دخترکِ مادر به مادر دخترک تبدیل شده است.
همسر اول داماد، هنگام تولد نوزادش، از دنیا رفته بود و او حالا بهجای بازی با حیوانات، دویدن در صحرا و تاب خوردن در باد، باید مراقب کودکی دیگر باشد.
او که خودش هنوز کودک بود به همسرش گفت:«برایم مرغ و خروسی بخر» گویا میخواست به یاد خانۀ پدری، سرگرمیهای کودکانهاش را هم داشته باشد.
اما او زود بزرگ شده بود و کسی چنین توقعی از او نداشت. همسایهها شکایت میکردند که اینجا جای مرغ و خروس نیست. اما او همان کودک رهای در صحرا بود، کار خودش را میکرد.
حاجی مهربان فقط همسرش نبود، او مانند پدر حامی و مانند برادر پشتش بود. حتی اگر کارهایش را غیرمنطقی میدید، دم برنمیآورد. قدر دخترکی که خیلی زود مادر فرزندش شده بود را میدانست.
برکتی که دخترک به زندگی حاجی جوان آورده بود بهزودی در کل امور زندگی تسری پیدا کرد و از درآمد فروش مرغ و تخممرغ، کارش گسترش یافت و فنس کوچکِ یک مرغ و تخممرغ، شد سولۀ 150 متری و بعد هم رشد و… .
دخترک حالا دیگر زن جوانی با 5 فرزند بود. دو پسر رشید و دلاور و 3 دختر عفیف و پاکدامن را مادری میکرد.
زیبایی دختر، فدای آبادانی وطن!
جنگ شده بود. اهواز دیگر آرامش نداشت اما بانو آرام بود. حاجی جانش به جان بچههایش بسته بود؛ اما بانو با «نسرین» دختر بزرگش و اسماعیل و ابراهیم، پسران عزیزش به سمت جبهه و پشت جبهه رفتند.
حاجی هم ماشین شرکت نفت را برداشت و برای کمک کنارشان بود. بانو بدون کوچکترین حرفی بار زندگی را به دوش میکشید. حاجی هم به او اجازه میداد تا مسیر زندگی را هم خودش انتخاب کند.
بانو ذبحکردن پارههای تنش در راه خدا و وطن را برگزیده بود. اسماعیل و ابراهیمش را خودش به قربانگاه برد و نسرین… . آه از دل مادری که زیبایی دخترش را فدای آبادانی وطنش کند؟!
اما این آه، از نهاد من برمیآید. بانو خم به آبرو نمیآورد؛ حتی زمانیکه فرزندان گل پرپرش شدهاش (نوههایش) به خاطر اثرات بمباران شیمیایی، پژمرده به دنیا آمدهاند، استوار به پیکار ادامه میدهد و… .
نمیدانم او را چه بنامم!
حالا سالها از جنگ و فضای ایثار و شهادت دور شدهایم. بانو اکنون 71 سال دارد. به سراغش که میروی توقع دیدن پیرزنی غیور اما خسته از روزگار و درگیر مشکلات کهولت عمر را داری؛ اما همان دخترک شیطان یازدهساله را میبینیم که پشت رول نشسته و ویراژ میدهد. انگارنهانگار که حالا دیگر نتیجه هم دارد؟!
دنبالِ ساختنِ درمانگاه و حسینیه در زمین منزلش است و دادن وام ازدواج و… .
خسته شدم. من از تعریف اینهمه بزرگی و همت، خسته شدم؛ اما بانو هنگام تعریف داستان زندگیاش هم دارد گرهِ نخ گیوه را باز میکند. میخواهد گیوهای نو ببافد و حاجی انگار که میخواهد مچش را بگیرد، بیتوجه به فیلمبردار و…
میگوید این سوزن من بود! پیدا شد؟ و بانو با شیطنت میگوید، مال خودم است. من نمیدانم سوزن تو کجاست؟! طفلک حاجی بعد از 60 سال نمیداند واقعاً سوزن او نیست یا دارد شیطنت میکند؟ اما باز هم به احترام صبر جمیلش، سکوت میکند.
حاجی حق دارد، آخر این زن، دو وجه دارد یکی پر از شور زندگی و یکی مادر مقتدر و باایمان دو شهید و یک جانباز؛ کسی که سنگقبرش را هم سفارش داده و آمادۀ سفر است!
اما همین کارش هم، دلیل دارد، نمیخواهد سنگقبرش طبق مُد این روزها مشکی باشد. خودش سنگ سفید سفارش داده که دل مهمانهایش هنگام نبودش هم نگیرد.
اما خیال نکنید که منتظر مرگ و پیوستن به جگرگوشههایش است. او با همه فرق دارد، پیگیر کار فروش شیر گاوهای اهالی روستاست، تا غم معیشت نداشته باشند و به شهر کوچ نکنند. به حوضچههای ماهیاش سرمیزند و… .
نمیدانم او را چه بهنامم! تنها چیزی که به ذهنم میرسد این است که به تأسی از دکتر شریعتی در وصف بانوی دوعالم، بگویم:
«خواستم تو را اسطوره، نماد ایثار، شور زندگی، کوه صبر و ستون خانه بنامم ولی دیدم کفایت نمیکند.»
چون اینها همه هست و این همۀ مادر شهیدان فرجوانی نیست.
«بانو»، مادر شهیدان فرجوانی است!
حلاوت دیدن مستند «بانو»، علاوهبر نشاط روح؛ حتی طعم دهانم را هم شیرین کرد و این شیرینی به این زودیها و با دیدن نازیباییهای این دنیا، گس و تلخ نخواهد شد، این طعم معنوی، ماندنی است!
نویسنده: مریم اسدزاده
