چند صحنه از یک گزارش خبری و بعد آغاز روایت دو مرد از یک قصه؛ مستند اینطور شروع میشود، با موسیقی هماهنگ و مناسب که حس کافی را توی وجودتان سرازیر میکند.
به گزارش راهنوشت، دو تا دوست قدیمی از نوجوانیشان شروع میکنند؛ همان روزهایی که بدو بدو، ناهار خورده نخورده، بعد مدرسه میرفتند کانون و بعد هم پایگاه بسیجی که با همه پایگاه بسیجها فرق میکرد. همه پایگاهها گشت داشتند، اما مسئول بسیج اصرار داشت حالا وقت کار علمی است و بچهها را مینشاند پای درس. هر چند تا مرز تعطیلی پایگاه هم رفته بودند، ولی درس خواندنهای آن روز و بهم ریختن دل و روده تلویزیون برای ساختن چیزهای کوچک، به سازههایی ختم شد که حالا تنه به رقیب آمریکایی و آلمانیشان میزنند.
دو تا دوست قدیمی که با هم خرابکاری و خلق را تجربه کردند، از خاطرات جسته گریخته نوجوانی و پایگاه میرسند به دانشگاه و بعد پروژهها؛ پروژههایی که اول قبول میکردند بعد میرفتند تا دربارهاش بفهمند و حالا هم همین طوری پیش میروند. وقتی حرف میزنند امید را میتوانی توی چشمهایشان تماشا کنی و شوقی که نمیگذاشت خسته بشوند. حتی به خاطر کار از تحصیل هم عقب افتادند اما اگر هدف برطرف کردن نیاز باشد دیگر تلنبار کتابهای بدون مصرف فایدهای ندارد. شاید اصلا به خاطر همین، بعضی وقتها عقب میافتیم، هر چند آدمها خودشان را محدود نمیکنند.
مستند «رفاقت هایتک»، روایت دو تا دوست است که سر ساختن قطعه، به ساختن آینده میرسند و توی کشورهای خارجی نمایندگی میزنند و کالاهایشان را میفروشند توی همین وانفسای تحریم؛ به همین راحتی!
سینما به مردم بدهکار است به اندازه تمام امیدهایی که باید میداد و نداد؛ به رویای رویان دکتر کاظمی، به سلولهای بنیادی دکتر بهاروند، به قصهی رفاقت هایتک، به معلمی که توی دل کوه درس میدهد، به پزشکی که توی سیستان مداوا میکند؛ سینما به همه آدمهای امیدبخشی که مردم را دوباره شاد میکنند بدهکار است و به رویا ساختن که حالا چیزی از آن باقی نمانده!