● محمدرضا جوادی یگانه
اشاره: در باب رابطه جلال آلاحمد با دیانت نظرات متناقضی طرح شدهاست. برخی با اتکا به پیشینه مذهبی جلال، خسی در میقات، نامه وی به امام خمینی و برخی جملات پراکنده دیگر (از جمله پاسخ وی به نقد جمالزاده بر “مدیر مدرسه”) دینداری وی را محرز دانسته و خواستهاند که از وی پیشوایی برای ادبیات دینی در ایران بسازند. در مقابل، به همان اندازه و حتی بیشتر، می توان از رفتارهای جلال و عقاید وی شاهد آورد که حداقل ارتباط را با دینداری نشان میدهد. نحوه ازدواج او، رجحان یک گیلاس مشروب با رفقا بر پست گرفتن در دولت مصدق، سرخوردگی از سختگیری پدر و شورش بر او و عقاید او، رفتارهای جنسی خلاف مذهبی ذکر شده در سنگی بر گوری، و اعلام مخالفت های علنی با آموزههای دینی که در برخی از متون وی از جمله نون و القلم (درباره انتظار) ذکر شده، شاهدی بر آن است.
به گزارش سایت راه نوشت، در این متن، قصد آن است که از منظر اندیشه دینی (و نه رفتار دینی) به جلال بنگریم و نشان دهیم که نظریه سیاسی جلال (که در نونوالقلم بیان شده) عمیقا بازتابی از ادبیات شیعی است و کمتر اثر ادبی را (پیش و پس از انقلاب) میتوان یافت که اینهمه متاثر از دو آموزه انتظار فرج و شهادت باشد.
جلال آلاحمد در معرکه آراء و کشاکش نظریهها زندگی می کرد. دورانی که هر روز پرچم تازهای بلند می شد و راه تازهای در فضای سیاسی پیش پا گذاشته می شد. یک روز حزب توده به نمایندگی کمونیسم جهانی، اقبال پیدا میکرد و جلال نیز در همان دوران به عنوان هوادار و فعال در حزب و در ارگان آن فعالیت می کرد. تا آنکه ماجرای نفت شمال رخ نمود و همگان دیدند که شعارهای ضدیت با استعمار فقط تا آنجا مقبول است که پای آمریکا در میان است و وقتی شوروی طالب نفت شمال ایران می شود، موازنه مثبت مطرح می شود.
دورهای دیگر، نهضت ملی شدن صنعت نفت است و اقبال به مصدق به عنوان یک رهبر ملی. اما جلال پس از ماجرای نهم اسفند 31 (که کمرش در حمله تودهایها مووف شده بود) و نیز سهمخواهی های ملیون و اختلافات در آن دوران، سیاست به معنای قدرت را به کناری نهاد، تا آنجا که حتی ماجرای کودتا را چند روز بعد شنید.
اما ماجرای اصلی پس از کودتا، و زمانی رخ داد که محمدرضا پهلوی، سرخوش از شکست رهبر کهنسال مقاومت و با پشتگرمی آمریکا، هر نوع مخالفتی را سرکوب میکرد و استبداد تازهای را بنا می گذاشت. شاه جوان با استفاده از ساواک نوپا و بنیاد کهن استبداد، دستاوردهای مشروطیت را با قانون و بی قانون، بر باد میداد. آنانکه دل در اعتلای ایران داشتند، اکنون چه میتوانستند بکنند جز مخالفت و مقاومت و نامهنگاری و مخالفتهای برپایه قانون. و حکومت این اندازه را هم مدارا نداشت و لذا مقاومتها به زندان منتهی میشد و راههای مخالفت قانونی به تدریج بسته می شد.
اندیشه سیاسی در ایران دهه چهل فقط انسداد سیاسی را می دید و راه چارهای نمی یافت. مبارزه مسلحانه راه حل انتهای دهه بود و انقلاباسلامی متعلق به دهه بعد. در سالهای پس از کودتا، راهی دیده نمی شد. «نونوالقلم» محصول این دوران است. دورانی که مشت های آسمان کوب قوی واشده و همه علم های مبارزه سرنگون شده؛ برخی به اشتباهکاریهای داخلی و برخی با دخالتها و وابستگیهای خارجی.

جلال البته مبارزه مسلحانه را نیز نمی پسندد. او بعدها در پاسخ به نامه یکی از شاگردانش (اصغر شیرازی) میگوید که وضعیت فعلی به گونهای است که چیزهایی را به شاگردانش میآموزد و آنها وارد سیاست میشوند (و حکومت رفتارهای آنها را تحمل نمیکند و مبارزه آنها به زندان و اعدام ختم می شود) و بعد جلال باید جنازه آنها را تحویل بگیرد و او این را نمی خواهد. یعنی این وضعیتی است که او طلب نمی کند. این نه به معنای نفی شهادت است، بلکه ورود بیتامل در سیاست را نمی پذیرد، رفتاری که بسیاری از مبارزین دوران بعد داشتند.
در هر حال، آن دوران، دورانی است که راه چارهای دیده نمی شد و جلال از دل سنت و برآمده از نگاه دینی، چارهای پیش پا می گذارد: شهادت. راهی که انقلابیون در دهه پنجاه نیز به آن میرسند. اما جلال در استیصال دوران پس از کودتا، آن را مییابد. خود او در مصاحبهای درباره آن میگوید: «من آنجا (در نون و القلم) بازگشتی به سنت خواستم بکنم و زمان حال را در سنت بیاورم. و بعد من میخواستم یک مسالهای را در آنجا توضیح دهم: مساله شهادت را. …مساله شهادت به نظر من مفهومش را از دست نداده است… و هنوز مسلط است. ما از وقتی که ول کردیم شهیدشدن را و قناعت کردیم به شهیدنمایی، کار خراب شد… البته مطلب زمینهاش بر تجربیات خصوصی زماننا هذاست… . عده ای بلند شدند رفتند هندوستون که برگردند و آزادی را برای ما سوغات بیاورند… برای این کتاب من یک دوره تفسیر قرآن دیدهام، خیلی ساده.» (ارزیابی شتابزده، ص72). در سال چهل و سه هنوز آن راه را می پسندید: «اما برای نونوالقلم (من به سادگی بگم) هنوز ارزش بیشتری از خیلی کارهام قائلم» (همان، 94)
جلال در نون و القلم میگوید که چگونه میتوان قدرت نداشت اما مبارزه کرد. اساس داستان برگرفته از جنبش نقطویه در دوران صفویه است اما قصد اصلی جلال، تعریضی به جنبش کمونیستی آن دوران و حزب توده (به تعبیر جلال، «شکست اون دستگاه و زمان و حقه بازی ها») است که به وقت لزوم پااندازی اصحاب قدرت را هم میکرد و به زبان داستان، زنان حرمسرا را برای دربار هند تحفه می برد (که استعاره ای است از تلاش حزب توده برای واگذاری امتیاز نفت شمال به دولت شوروی) اما در سطحي دیگر راهی است تازه برای مبارزه در ایران.
نونوالقلم (که در سال 40 نوشته شده)، شرح سربرآوردن و افول قلندران است در یک حکومت پادشاهی. قلندران همه سرسپرده «شخص واحد» (تراب ترکش دوز) بودند. «آداب و اعتقادهای اين قلندرها از اين قرار بود که مرکز عالم خلقت را «نقطه» میدانستند و همهی تکليفهای شرعی را از دوش مردم برداشته بودند و ميان خودشان به رمز و کنايه حرف میزدند و حروف ابجد را مشکلگشاتر از هر طلسمی میدانستند و به جای «بسم الله» می گفتند «استعين بنفسی» و به جای «لاالهالاالله» می گفتند «لاالهالمرکبالمبين» و خيال می کردند اسم اعظم را گير آوردهاند و… گرچه شايد بوی کفر بدهد. اما خلاصه اعتقادشان اين بود که به جای پرستيدن خدايی که در آسمان ها است و احتياجی به نماز و روزهی آدم های مافنگی ندارد و همهی دعا ثناها، بشر خاکی را بپرستيم تا شايد از اين راه يک خرده بيشتر بهش رسيده باشيم و احتياجاتش را يک کمی بيش تر برآورده باشيم.»
کارگزاران حکومت برای رفع چشمزخم از پادشاه، تصمیم میگیرند پایتخت را رها کنند و به قلندران بسپارند و به «قشلاق همایونی» بروند. قلندران شهر خالی را تصرف میکنند و در این توهم که حکومت را شکست دادهاند، آداب تازه (و عادلانهای) برای حکومت وضع میکنند و البته در این میانه ناگریز از استفاده از زور هستند و همه روشهای حکومتهای دیگر را پیش میگیرند. و بالاخره با ناراضی کردن مردم و اشراف و توطئه ستون پنجم دشمن در شهر، کاری از دست دستگاه توپریزی آنها نمی آید و لشکر پادشاه (که با واگذاری بخشی از کشور به همسایه جنوبی، توپ های قدرتمندی در اختیار دارد) شهر را محاصره میکند و قلندران چارهای جز گریز به هند ندارند و برای تحفه به دربار هند، از میان حرمسرای شاهی چند نفری را دستچین میکنند و داستان قلندران پایان میگیرد.

اما شخصیت اصلی داستان، دو میرزابنویس هستند به نامهای میرزا اسدالله و میرزاعبدالزکی. این دو در جریان یک اتفاق، با حسنآقا از بزرگان قلندریه مرتبط ميشوند و سپس به اجبار درگیر در فعالیتهای قلندران می شوند و قضاوت را و ثبت و ضبط سلاح و آذوقه را برعهده میگیرند. با فرار قلندران، میرزا عبدالزکی هم با آنها میرود، اما میرزااسدالله (که به نوعی بیان کننده نظرات جلال است) میماند و این تمام ماجراست.
میرزا اسدالله هم در زمان ورود به حکومت قلندران و هم در هنگام فرار قلندران، نظرات خود را درباره ایده خود بیان میکند و ما در این متن، به اختصار آن را میآوریم و البته فهم درست آن منوط به قرائت نونوالقلم است.
وقتی «تراب کوی حق» از دو میرزابنویس دعوت میکند که آنها را «دست تنها نگذارند»، میرزااسدالله به سختی میپذیرد. او در مخالفت خود برای ورود به حکومت میگوید: «من از آنهايی نيستم که هر کاری پيش دست شان آمد، میکنند. برای من مبنای هر عملی ايمان است. اصول است. اول اعتقاد، بعد عمل. قصد قربت را که لابد شنيدهايد؟ اگر ديگران فقط آداب مذهبی را با قصد قربت بهجا می آورند من در هرکاری بايد قصدم قربت باشد. در حالی که من اصلا نمیدانم شماها چه به سر داريد. البته تکفيرتان نمیکنم، اما بهتان مومن هم نيستم. در چنين وضعی از دست من چه کاری ساخته است؟» و میگوید: «وقتی تو مرا به کاری دعوت میکنی که کم و کيفش برايم روشن نيست، میخواهی دورانديشی هم نکنم؟ فرض کنيم که من ترسو؛ اما چه غرض از کاری که موفقيتش مشکوک است؟ جز يک خونريزی تازه؟ از همه اينها گذشته، گفتم که من مبنای ايمان شما را ندارم و تو بهتر از من میدانی که فقط در راه يک ايمان میشود چشم بسته قدم گذاشت.»
و میگوید: «گيرم که اين حضرات بردند و به حکومت هم رسيدند، تازه بهنظر من هيچ اتفاق جدی نيفتاده. رقيبی رفته و رقيب ديگر جايش نشسته. میدانيد، من در اصل با هر حکومتی مخالفم. چون لازمهی هر حکومتی، شدت عمل است و بعد قساوت و بعد مصادره و جلاد و حبس و تبعيد . دو هزار سال است که بشر به انتظار حکومت حکما خيال بافته. غافل از اين که حکيم نمی تواند حکومت بکند، سهل است، حتی نمیتواند به سادگی حکم و قضاوت بکند. حکومت از روز ازل کار آدمهای بیکله بوده . کار اراذل بوده که دور علم يک ماجراجو جمع شدهاند و سينه زدهاند تا لفت و ليس کنند . کار آدمهايی که میتوانند وجدان و تخيل را بگذارند لای دفتر شعر، و به ملاک غرايز حيوانی حکم کنند، قصاص کنند، السن بالسن، تلافی، کيفر، خونريزی و حکومت. در حالی که کار اصلی دنيا در غياب حکومتها می گذرد . در حضور حکومت، کار دنيا معوق میماند. هر مشکلی از مشکلات بشری، اگر به کدخدامنشی حل نشد و به پادرميانی حکومت کشيد، زمينهی کينه میشود برای نسلهای بعدی.»
و در پاسخ به اینکه «حرفهايت بوی نا گرفته و بوی وازدگی می دهد»، میگوید: «نجابت و واماندگی از دو مقوله مختلف است. آدم وامانده قدرت عمل ندارد . اما نجيب کسی است که قدرت عمل داشته باشد و کف نفس می کند.»
میرزا اسدالله به دنبال معصوم میگردد، و معتقد است: «قدرت حق در کلام شهداست. به همين دليل من تاريخ را از دريچهی چشم شهدا میبينم. از دريچهی چشم مسيح و علی و حلاج و سهروردی. نه از روی نوشتهی زرنگار حکمای رسيده که انوشيروان آدمی را عادل نوشتهاند با آن همه سرب داغ که به گلوی مزدکیها ريخت.» جستجوی معصوم او را به امام زمان میکشاند، اما «من از آنهايی نیستم که به انتظار امام زمانند برای من هرکسی امام زمان خودش است. مهم اين است که هر آدمی به وظيفهی امامت زمان خودش عمل کند. بار امانت يعنی همين.»

ميرزا اسدالله آرمانگرایی خود را چنین بیان می کند: «اين وضع را من نساختهام . کسی هم که ساخته به ميل من نساخته. من از اصل اين دنيا را با اين وضع قبول ندارم، نه اين ور سکهاش را، نه آن ورش را. دنيای من آن قدر پست نيست که پشت و روی يک سکه جا بگيرد. دنيای من تا به حال، فقط در عالم خيال، واقعيت پيدا کرده. اين است که زندان و دوزخ و بهشت برايم فرقی نمیکند. من هرجا باشم. و در هر حال، فقط به خيال خودم زندهام.» و میگوید: «نفرت دارم. بدجوری هم دارم. من نفس نفرتم. نفس نفی وضع موجودم. و ناچار بايست نفس قيام هم باشم.»
اما در نهایت و بعد از این محاجه طولانی، تن را بدهکار میداند: «اگر این تن بدهکار نبود، بدهکار اين همه نعمتی که حرام میکند، چه راحت میشد کنار نشست و تماشاچی بود و خيال بافت و به شعر و عرفان پناه برد. اما حيف که جبران اين همه نعمت به سکون ممکن نيست. اين هوا، اين دوستی، اين دم، پسرم حميد، و قاليچهای که حاشيهاش بافته شده؛ جبران هرکدام از اين نعمات را بايد به عمل کرد، نه به سکون. سکون و سکوت، جبران هيچ چيز را نمی کند. تو آقاسيد، طبعا اهل عملی و به دنبال ماجرا . خوشا به حالت! و تو حسنآقا ايمان داری. و چه بهتر از اين! اما من در حالی بايد عمل کنم که… با علم به اين که هيچ دردی از دردهای روزگار را دوا نمی کنيم» و وارد جریانی می شود که از ابتدا آن را شکستخورده میداند و به کمک قلندران میشتابد و روزی صد بار قضاوت میکند، حکم مصادره اموال مردم را می دهد و در نهایت فرمان تیر هم می دهد.
در گفتگوی بعدی، وقتی همه قلندران آماده فرار هستند، میرزا اسدالله میماند و چنین استدلال می کند: «من حالا میفهمم که چرا کسی تن به شهادت میدهد. چون بازی را می بازد و فرار هم نمی تواند بکند. اين است که میماند تا عواقب باخت را تحمل کند. وقتی کسی از چيزی يا جايی فرار می کند، يعنی ديگر تحمل وضع آن چيز يا آنجا را ندارد. و من می خواهم داشتهباشم. برای من تازه اول امتحان است.» و در پاسخ قلندران که میگویند «اين فرار هم يک نقشه است. آمادگی برای بعد است. يک نوع مقاومت است»، می گوید: «نه فرار مقاومت نيست. خالیکردن ميدان است. کسی که فرار کرده از خودش سلب حيثيت میکند. حتی در يک بازی يا بايد برد يا بايد باخت. صورت سوم ندارد. معاملهی بازار که نيست تا دلال وسطش را بگيرد. معاملهی حق و باطل است.
نظریه شهادت از نظر میرزااسدالله چنین است: «برای من موثرترين نوع مقاومت در مقابل ظلم، شهادت است. تا وقتی حکومت با ظلم است و از دست ما کاری برنمیآيد، حق را فقط در خاطرهی شهدا میشود زنده نگه داشت. درست است که شهادت دست ظلم را از جان و مال مردم کوتاه نمی کند، اما سلطهی ظلم را از روح مردم میگيرد. مسلط به روح مردم خاطرهی شهدا است، و همين است بار امانت. مردم به سلطهی ظلم تن میدهند، اما روح نمیدهند. ميراث بشريت همين است. آن چه بيرون از دفتر گنديدهی تاريخ به نسلهای بعدی میرسد، همين است.»
آنچه جلال به نسل خود میآموزد، و تا آخر عمر خود بدان پایبند است و عمل هم میکند، مبارزه است، آرمانگرایانه و بر اساس نفی وضع موجود و برگرفته از ایده انتظار. و در مبارزه، جز برد یا باخت راه سومی وجود ندارد و وقتی نمیتوان در مقابل حکومت ظلم کاری کرد، تنها شیوه مبارزه، از جان گذشتن است و شهادت. جلال نمی گوید که این ایده را چگونه یافتهاست و تنها مراجعه به قرآن و خواندن یک دوره تفسیر را برای آن بیان میکند، اما این نگاه، که تماما در انقلاب اسلامی نیز توسط امام خمینی بکار رفت، ایدهای است برگرفته از عاشورا و نگاهی کاملا شیعی؛ شیعه انقلابی.